بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

سرش رو بالا آورد.آسمون بلند اونقدر آبی بود که دلش خواست پرواز کنه.دیگه برای همیشه آسمون مال خودش بود و زمین زیر پاش خونه اش .قدم زد و تمام خیابون دراز شهر رو روی لبه جدول پیاده رفت.اونقدر وقت داشت که می تونست تمام شهر رو پیاده بره .و فکر کنه.فکر کنه که دیگه آرامش و سکوت رو بدست آورده .
صدای بلند کسی به اسم پدر همیشه او رو می ترسوند .دعواها و داد و بیدادها تمومی نداشت .مامان یا غر می زد یا جوابشو نمی داد .و بابا هم که اخبار می دید و سیگار دود می کرد.برادرش هم با دوستاش بیرون بود.خونه براش معنی نداشت .خونه برای او یعنی آرامش سکوت و مهربونی که هیچ کدوم وجود نداشت!
برای همین از خونه ای که براش جهنم بود رفت .رفت و دیگه هرگز برنگشت.
نظرات 3 + ارسال نظر
دیوانه شنبه 5 مهر‌ماه سال 1382 ساعت 10:51 http://www.divane.blogsky.com

؟؟؟

پرستو شنبه 5 مهر‌ماه سال 1382 ساعت 11:58 http://parastou.blogsky.com

همه در سر هوای رفتن دارن!!و گاهی عده ای به فکرشون جامه عمل میپوشانند..خوش به حالشو ن!!

ممنون!

پسر خاله نازنین شنبه 5 مهر‌ماه سال 1382 ساعت 15:07 http://Nazanin.blogsky.com

سلام وبلاگ خوبی داری اما کم بیننده است چرا ؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد