بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

سطل رو بر می دارم .پر از آبش می کنم .بعد کف درست می کنم .یکی یکی پله ها رو تمیز می کنم .انگار دارم پله پله لایه های مغزمو تمیز می کنم . یکهو همه خاطرات می اد جلوی چشمم .اون روز که رفتیم نمایشگاه .بهم می گه باهاش حرف نمی زنی یا قهری؟می گم خیلی وقته حرف نزدم .چیزی شبیه قهره .بهت تلفن می زنم .خونه نیستی .هنوز نرسیدی و من هنوز شعری برای کارت دعوت داییم پیدا نکردم .با مامانت حرف می زنم .فکر کنم سرما خورده .می گه تو سر کاری و وقتی به محل کارت زنگ می زنم تو دیگه رفتی .خسته ام .از صبح دارم یه چیزهایی رو باز نویسی می کنم .دلم می خواد زودتر تموم شه .همین این پله ها . هم این باز نویسی .می رم سراغ سیب زمینیها .هوس سمبوسه می کنم .یکی از سیب زمینیها رو که پوست می کنم یه کرم ازش می افته توی بشقاب .یاد مردهایی می افتم که بعد ازدواج معلوم می شن چه آدمهایی هستند .بهم می گی احمق برا چی نمی خوای بری دانشگاه .از آدمهای ضعیف حالم بهم می خوره .فکر کردی مثلا داری ادای اونهایی رو در می اری که تصمیم می گیرند!سرم گیج می ره .چرا پله ها تمومی ندارن کمرم خشک شد .دلم نمی خواد با کسی در مورد دانشگاه حرف بزنم .بعد می شینم و هی اهنگ وب لاگتو گوش می دم .به زبان فرانسه است .یادم می افته باید یه جوری بابا رو راضی کنم تا بذاره فرانسه بخونم .هی اهنگو گوش می دم و متن فارسیشو که جلومه باهاش زمزمه میکنم.می خواستم در آغوشت بگیرم !تو اومدی اینجا پیغام گذاشتی که باید خودمونو دوباره تربیت کنیم .یعنی می تونم تغییر کنم و بهتر بشم ؟
نظرات 3 + ارسال نظر
انیتا یکشنبه 6 مهر‌ماه سال 1382 ساعت 17:10 http://paradox.blogsky.com

سلام... مرسی که سری به من زدی... بعضی نوشته هاتو خوندم... این آخری هم خب نمی دونم خیلی شخصیه... ولی بگم که ادمی که تغییر نکنه مثل یه مرداب می گنده... تغییر همیشه در بعد زمان و با جریانات رخ می ده چه بخواهی چه نخواهی... حالا که اینطوره اگاهانه تغییر کن.

احسان یکشنبه 6 مهر‌ماه سال 1382 ساعت 18:19 http://aazaad.blogspot.com

حتما میتونــــــــــــــــــــی . یه لحظه هم شک نکن .

عمق سه‌شنبه 8 مهر‌ماه سال 1382 ساعت 21:49 http://omgh.persianblog.com

نوشته های جدیدت بیشتر یاد دبیرستان منو میندازن.امروز میری رو دیدم.یادت میاد؟همون دختر فد کوتاهه...فوق حقوق دانشگاه تهران داره می خونه.می گفت بعد از دکترا می ره کانادا...اونقدر مطمئن حرف می زد که بیا و ببین...یاد صادق هدایت افتادم.یاد کنایه های نیش دارش به این آدم های موفق!!!!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد