بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

کاش امروز پامو از خونه بیرون نمی ذاشتم ! تا صدای پدرتو شنیدم که از پنجره ماشین به بابام سلام کرد دلم هری ریخت! سریع به پدرت سلام کردم و رومو کردم اون طرف. می ترسیدم برگردم . نمی خواستم توی چشمهات نگاه کنم.نمی خواستم ببینی اشکهام سر می خورن می ان پایین! نمی خواستم ببینی هنوز اینقدر ضعیفم که نمی تونم خودمو نگه دارم . اون چند لحظه وحشتناک بود .خیلی.دلم می خواست یه جوری تموم می شد .نمی دونم چی شد که بابا اسم منو اورد توی حرفهاش.تو برگشتی که منو ببینی و من رومو برگردوندم .نمی دونم اون لحظه پر از ترس بودم یا نفرت ؟ چم شده بود .مثل احمقها گریه می کردم .آخه دیشب هم خوابتو دیده بودم .باورم نمی شد. از ماشین که پیاده شدم همین طور اشکهام می ریخت پایین. اخه چرا از این همه آدم من باید عاشق تو می شدم؟ خدا اون روزو نیاره که برات دعا کنم عاشق بشی و بعد هم ....باورم نمی شه یعنی پدرت عاشق مامانت شده . به خودم گفتم بسه دیگه احمق جون . اینقدر آبغوره نگیر. بالاخره این زخم هم خوب می شه . کهنه می شه و فراموش می شه. یعنی می شه از یادم بری؟
نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] چهارشنبه 9 مهر‌ماه سال 1382 ساعت 01:21 http://www.divane.blogsky.com

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد