از اصفهان بهت تلفن می زنم .صدات توی گوشی می پیچه!دلم برات یه ذره شده .تا حالتو می پرسم بهم می گی باهاش حرف زدی.و من نفسم توی سینه ام حبس می شه .تند تند حرفهایی که بهت زده رو برام تعریف می کنی .هیچ اتفاقی برام نمی افته . نه دوباره عاشقش می شم . نه دلم می خواد براش توضیحی بدم که چرا بقول خودش تحویلش نمی گیرم .من فقط عاشق بودن بلد بودم .من بلد بودم دوست داشته باشم .حالا این یه کار رو هم فراموش می کنم . گاهی این طوری سنگدل می شم و گاهی اونقدر حساس که با هر سیگاری که بابا می کشه اشک می ریزم .شاید داشتم داغون می شدم ولی دوستام نذاشتند.دیگه دلم می خواد برم دانشگاه .دلم می خواد کار کنم .حالا همه اون کارهایی که دلم می خواست انجام ندم رو انجام می دم .انرژی پیدا کردم برای بدون او زیستن .اصلا وجود نداشت .از اول هم نبود.فقط گاهی دلم برای خنده هاش تنگ می شه .دلم می خواد مدتی آروم باشم .آروم آروم !
آروم باش...آروم...همه چیز رو به نیکی دارد...