بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

تو پیامبر من می شوی؟ دخترک از خورشید پرسید .و نور خورشید اونقدر زیاد بود که چشمهاشو بست . از ابر پرسید پیامبر من می شی ؟ و ابر قطره قطره بارون شد روی سرش . به باد گفت : پیامبر من ...... و باد وزید و حرفهای دخترک رو با خودش برد . سالها می گذره و دخترک بزرگ شد . و هنوز پیامبر شو پیدا نکرد ه . خورشید هنوز نور می پاشه . بارون نرم و آهسته می باره و باد توی چشمهاش اشک می نشونه .
دخترک می دونه که پیامبر شبیه خورشید مهربونه و مثل بارون پاک و زلال . و مثل باد همه غمها رو با خودش می بره . اون منتظره که بالاخره یه روزی پیامبرش بیاد سراغش !
نظرات 3 + ارسال نظر
دیوانه پنج‌شنبه 24 مهر‌ماه سال 1382 ساعت 20:46

او خواهد امد .

star جمعه 25 مهر‌ماه سال 1382 ساعت 09:05 http://star1ir.persianblog.com

حالا چرا پیامبر ؟

عمق جمعه 25 مهر‌ماه سال 1382 ساعت 17:14 http://omgh.persianblog.com

پیامبر تو؟؟؟پیامبر خود تویی برای خودت...زودتر پس هبوط کن در خودت...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد