تو پیامبر من می شوی؟ دخترک از خورشید پرسید .و نور خورشید اونقدر زیاد بود که چشمهاشو بست . از ابر پرسید پیامبر من می شی ؟ و ابر قطره قطره بارون شد روی سرش . به باد گفت : پیامبر من ...... و باد وزید و حرفهای دخترک رو با خودش برد . سالها می گذره و دخترک بزرگ شد . و هنوز پیامبر شو پیدا نکرد ه . خورشید هنوز نور می پاشه . بارون نرم و آهسته می باره و باد توی چشمهاش اشک می نشونه .
دخترک می دونه که پیامبر شبیه خورشید مهربونه و مثل بارون پاک و زلال . و مثل باد همه غمها رو با خودش می بره . اون منتظره که بالاخره یه روزی پیامبرش بیاد سراغش !
او خواهد امد .
حالا چرا پیامبر ؟
پیامبر تو؟؟؟پیامبر خود تویی برای خودت...زودتر پس هبوط کن در خودت...