عبور باید کرد .
صدای باد می آید، عبور باید کرد.
و من مسافرم ، ای بادهای همواره !
مرا به وسعت تشکیل برگ ها ببرید .
مرا به کودکی شور آب ها برسانید .
و کفش های مرا تا تکامل تن انگور ؛
پر از تحرک زیبایی خضوع کنید .
دقیقه های مرا تا کبوتران مکرر
در آسمان سپید غریزه اوج دهید .
و اتفاق وجود مرا کنار درخت
بدل کنید به یک ارتباط گمشده پاک .
و در تنفس تنهایی
دریچه های شعور مرا بهم بزنید .
روان کنیدم دنبال بادبادک آن روز ؛
مرا به خلوت ابعاد زندگی ببرید .
حضور "هیچ" ملایم را ؛
به من نشان بدهید .
همه گرفتارند کریستین بوبن کتابی است که دوباره شروع کردم بخوندن . ( جدیدا عادت کردم کتابها رو چند بار بخونم . البته کتابهای بوبن رو باید همیشه خوند .) در مورد زنی است به اسم آرین که وقتی عاشق می شود پرواز می کند و با یک بوسه بچه دار می شود . بچه های عجیب غریبش نشان دهنده آدمهای مختلفی است که عاشقشان شده است . یک ماهیگیر و فرزندی ( چرخ و فلک ) که در ابتدا پیش گویی می کرد و بعد نقاش معروفی شد . یک لوله کش مو بور که شراب می نوشد و آهنگهای موتسارت را می خواند . و فرزندی (طبل ) با هوش که فلسفه را می فهمد . و در آخر یک معلم و بچه ای به اسم میگو . آرین شادی محض است و هر جا می رود همه شاد می شوند .
کتاب با این جملات تمام می شود :
آنها تمام شب نوشیدند ؛ صحبت کردند و رقصیدند . سحر ؛ خواب یک یکشان را در بر گرفت جز آرین و آقای آرمان را . آرین و آرمان به سمت یکدیگر حرکت کردند ؛ هر یک قلب سرخش را در بین دو دستش گرفته بود . و بعد قلب آرین در سینه گشوده آقای آرمان افتاد ؛ تالاپ و قلب آقای آرمان به زیر سینه چپ آرین سر خورد ؛ تالاپ . لباس پوشیدند و سالن را نگاه کردند ؛ که اولین جنب و جوش های بیداری به چشم می خورد . آقای آرمان و آرین وارد سبد شدند ؛ طناب را باز کردند و در عین تشویق سایرین ؛ حرکتشان را آغاز کردند . چند لحظه بعد آنها فقط تقطه ای در آسمان صورتی سحر بودند و بعد هیچ ؛ هیچ کس ؛ طبل زمزمه می کند : no body
در دنیا مجنون هایی هستند که به قدری مجنون اند که هیچ چیز هرگز نمی تواند تب زیبای عشق را از چشمانشان برباید . خداوند آنان را مورد رحمت خود قرار دهند . به خاطر وجود آنهاست که زمین گرد است و خورشید هر روز طلوع می کند ؛ طلوع می کند ؛ طلوع می کند .
منم بازی..........
راستی تو اینجا رودیدی؟ http://python.blogsky.com
خداوند آنان را مورد رحمت خود قرار دهند...
خیلی خیلی زیبا بود.. ولی نمی دونم چرا هنوز نتونستم با کریستن بوبن ارتباط برقرار کنم. نمی دونم چرا.. درکش نمی کنم درست.
بله.
آسمان مال من است.
ولی گاهی واقعا دلم می خواد خودمو رها کنم و شکوه کنم. گاهی که اشکالی نداره. داره؟
نمی دونم.
شکوه به خودش نه .
سلام..بالاخره ردت رو پیدا کردم....حالا دیگه یواشکی مینویسی دیگه میخوای همه جا جار بزنم که لو بری :)))
زیبا، انسانی و تفکر بر انگیز.
تب عشق رو حتی بدون اینکه عاشق باشه من فقط توی چشم یکی دیدم.فقط اون.با چشم های رنگی عزیزش...دلتنگش بودم.خیلی.بعد از کلاس زیر بارون راه افتادم رفتم تا نزدیکی های پاتوق شبانه ای که گاهی می شود ردی از او گرفت...:(
اخه اگه اون خدایی که خالقشون بوده حالا مورد رحمت خودش قرار نده که ببخشین به منطق خداییش باید شک کرد...نه؟؟!؟
..........
راستی این کتاب نویسنده اش مگه ایرانیه؟؟ یا اسمها ترجمه یا ایرانیزه شده؟!؟
..............
راستی این مطالب پایینت رو که دنبال پیامبر می گشتی خیلی دوست داشتم!!
...................
و ... مرسی که اومدی و نظرتو گذاشتی...
کریستین بوبن یک نویسنده فرانسوی است و
اسم بچه ها فقط ترجمه شده است .
با اجازه ت بهت لینک دادم.
مرسی عزیزم.
زیبا و خواندنی.مرسی!
ممنون که به خانه کوچک من آمدی!