بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

نشستیم توی پیاده روی جلوی فلافل فروشی به دخترک لبخند زدم که داشت به مامانش که در حال فلافل زدن بود. غر می زد که بابا نون اضافه نده. الان نون باگت تموم می شه ، باز دوباره من باید برم نون باگت بخرم. بهش گفتم میشه برای من و دخترم یه فلافل و سیب زمینی بیاری؟ و پول را بهش دادم. شلوغی خیابان ، حواسم را پرت می کرد و دلم بیخیالی خانواده اش را خواست. خواهر کوچکترش تند تند ظرفها را می شست و گوجه و خیارشورها را خرد می کرد. خودش میزها را تمیز می کرد. پدرش پول ساندویچها را می گرفت و مامانش فلافل می زد. دلم همین بی فکری را می خواهد. همین شلوغی که فرصت نکنی به چیزی دیگر فکر کنی. دلم خواست که اینجا بودم . میان این مردم و از همین ها.

نظرات 2 + ارسال نظر
جلال دوشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1395 ساعت 02:25

به جایی رسیدم که زندگی را فقط «زندگی کردن» برام مشکل شده، نمی‌دونم باید یک قدم به جلو بردارم یا یک قدم به عقب.. شاید هم باید بایستم، هرچه بوده‌ام را فراموش کنم، و هرچه که می‌خواستم بشوم را نادیده بگیرم.. باید یک مسیر باریک و عاری از هیاهو، هیجان و ترس را به پیش بگیرم، دیگر ظرفیت هیچ رخدادی را ندارم.

دیگران هیچ وقت حس واقعی آدم را درک نمیکنند. بنا بر شواهد و تجربیاتشون چیزهایی میگویند که گاهی التیام دهنده است گاهی هم ازاردهنده. فقط خود آدم باید خودش کمک کند. من همیشه راهم را می دانم اما دیگران نمی گذارند و باز می مانم. تو هم توقعاتت را از خودت کم کن. آدمی همین است .با شرایط محدود و توانایی های مشخص. همین ها که داری را بچسب. و به مادرت عشق بورز . بهترین کار دنیا همین است . شادیهایت را با او تقسیم کن که هرگز به تو جفا نخواهد کرد.

[ بدون نام ] سه‌شنبه 12 مرداد‌ماه سال 1395 ساعت 00:25

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد