بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

می ترسم توی آینه به خودم خیره شوم، انگار خودم را نمی شناسم. از وقتی که دیگر تنها نیستم مجبور به رفتارهایی هستم که به رفتارهای او بستگی دارد و باعث می شود از خودم دور شوم و با خانواده ام درگیر شوم. در همین اتفاقات ساده ای که هر روز می گذرد و هی تکرار می شود. به زندگی خودم که نگاه می کنم و می پرسم از چه سالهایی راضیم؟ و در زندگی مشترک به نتیجه نمی رسم. منظورم شادی کامل و رضایت از اینکه بیشتر کارهایم درست بوده. می بینم چهارسالی که صنایع دستی می خواندم بهترین لحظات عمرم بوده. و  حالا وقتهایی که با دخترک خوش می گذرانیم و البته او هم نیست که جیغ بچه را در آورد. امسال سخت می گذرد. و الان تمام فکرهایم به روابطم با خانواده اش ختم می شود. خانواده ای که از ابتدا نبودند و من ساده فکر کردم می توانم از راه آنها وارد شوم و او را تغییر دهم. اشتباه کردم. هیچ وقت هیچ وقت نباید با خانواده اش صمیمی شد و احساس کرد با آنها می توان به نتیجه مثبتی رسید. برایم اهمیتی ندارد اما سخت است چون من  اینطوری کسی را حذف نکرده ام. اما حالا مصمم هستم که دیگر حتی بهشان فکر نکنم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد