بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

قصه شب

آخر تابستان پر از شتاب می گذرد و من و دخترک روزگار می گذرانیم. هر شب بعد از مسواک زدن، باید قصه بخوانم. یعنی در تاریکی از خودم و خودش قصه بگویم. از یکی بود و یکی نبودِ خودمان. از دخترک کوچولویی که با مامان و باباش زندگی می کرد. و هر روز دنبال مسواکش می گشت، غذا نمی خورد، جیغ می زد، از گربه ها می ترسید، ظهرها به سختی می خوابید و اگر دیر می خوابید تا شب بدقلقی می کرد. از دختری که مرتب کردن را یاد گرفته و با هر چیزی که بازی کند زودی آن را جمع می کند و سرجایش می گذارد. به غیر از کتابهایش که همه جا هستند. عاشق مجله هایش است و هر روز که چشم باز می کند یک دور همه آنها را می خواند. دخترک ٢٦ماهه ای که عاشق بیرون رفتن از خانه است و جورابها و کفشهایش را خودش می پوشد. به گوش کوب می گوید بشکون و خودش گردوها را می شکند و پوستش را می کند و می خورد و به من می گوید یواشتر، همسایه ها خوابند.
نظرات 1 + ارسال نظر
محبوبه چهارشنبه 24 شهریور‌ماه سال 1395 ساعت 11:14 http://nabz.blogfa.com

سلام دوست جانکم. ای جانم سلما خانوم چقدر بزرگ شده خدا حفظش کنه پسرک منم چیزی تا یک سالگی نداره

سلام محبوبه جونم.عزیزدلم ان شالله همیشه شاد و سلامت باشید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد