بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

دهم مهر

به بیست و هفت ماهگی تو فکر می کنم و کارهایی که انجام می دهی.

شبها موقع خواب دوست داری ای زنبور طلایی را چند بار برایت بخوانم، شعری که وقتی توی دلم بود، گوش می دادم و از همان نوزادی برایت می خواندم و حالا خوب می شناسیش. بعضی شبها بدون تکان دادن روی پا می خوابی. و بعضی موقعها چهار تا شیمو را باید بخوانم تا در آخرین شیمو خوابت ببرد. سعی می کنم هر شب مسواک بزنی ولی هنوز از خمیردندان خوشت نمی آید.

هنوز هم از بهم ریختن خوشت می آید مخصوصا که بعدش می خواهی به شیوه خودت مرتب کنی.

تو مثل آدم بزرگها قهر می کنی،خجالت می کشی، گریه می کنی، می خندی، می ترسی، می رقصی، گاهی به روی خودت نمی آوری، و مهربانی.

و جملات ما را به خودمان می گویی.

مهربون باش، باشه؟

مرتب کنیم، باشه؟

و ته همه جملاتت باشه می گویی مثل خودم که می خواهم مطمئن شوم حرفم را فهمیدی...

و تو از هزاران آدم بزرگ، فهمیده تری.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد