بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

آلیس مونروی دوست داشتنی

توانستم قبل ازرسیدن به خانه،کتاب زندگی عزیز آلیس مونرو را تمام کنم با همین داستان زندگی عزیز که عجیبترین داستانش بود، شکی در مورد خودش و اینکه مادرش را بر اثر پارکینسون از دست می دهد و چقدر جایش خالی است. آدمها وقتی از هم دور می شوند قدر همدیگر را بهتر می دانند ، جمله ای کلیشه ای که واقعیت دارد. من همیشه به این لحظه سخت و وحشتناک جدایی و مرگ فکر می کنم و راه حلی جز فرار ازش پیدا نکرده ام. اینکه بهش فکر نکنم تا زمانش.

به اینکه فراموش بشوم هم فکر کرده ام. خیلی زیاد و از آن هم می ترسم. و باز هم از فکر کردن بهش فرار می کنم.

و از صبح به این فکر می کردم که هر آدمی ترانه درونی دارد اما من هیچ ترانه ای نیست که فکر کنم وقتی خلوت می کنم یا تنهایم می خوانم. شاید درونم پر باشد از  موسیقی ها و صداها و آوازها. مثلا تمام موسیقی های فیلم محبوبم آمیلی در مونتمق، یا موزیکهای کلاسیک یا...

نمی توانم مشخصا بگویم کدام اما همه شان را دوست دارم. چیزی که حالم را تغییر بدهد و شادم کند می شود ترانه درونی ام.

گاهی شعرهای شاملو و فروغ و سهراب می شود خوراک روزهایم و شادم می کنند.

از فردا کتاب تازه ای را شروع می کنم.

و دوست داشتنهایم را وسیع می کنم.

به آدمهای حذف شده زندگیم فکر نمی کنم. برایشان دعا می کنم . حتی می بخشمشان اما دیگر نمی خواهم ببینمشان.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد