بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

تقدیر

موزه معاصر، برایم فقط موزه نیست. راهروهایی است برای مرور خاطرات و زندگی و عشق...

موزه غریبه نشده بود. ما بودیم که مدتها در گالری هایش راه نرفته بودیم و قدم نزده بودیم.

وقتی با تو قدم می زدم، ده سال گذشته بود. ده سال یک عمر است و ما با هم گذراندیم. دوستانه و عاشقانه. راهروها و پنجره هایش، تاریک روشناهایی که امروز در پس ابرها تاریک تاریک شده بودند، همه و همه پر از لحظه های پرنور گذشته ام بودند.

موزه معاصر را مریم نشانم داد، دستم را گرفت و یادم داد جایی وجود دارد برای فرار کردن، برای فراموش کردن، برای ذوب شدن در هنر، برای دیدن و دیدن و دیدن.

و حالا بعد از چند سال باز ما در گالریها قدم می زدیم بدون اینکه صدای قدمهایمان را بشنویم. ما صدای کارهای هنرمندان را می شنیدیم، از نگاه آنها دنیا را می دیدیم، و زندگی را لمس می کردیم.

پس لازم است هر چند وقت یکبار دست هم را بگیریم و لابه لای هنر قدم بزنیم. 

این بار دست کوچکی هم در دستانمان بود که با زندگیم آمیخته شده و دارد از همین حالا با قدمهای کوچکش می آموزد، زندگی را گاهی باید دید، شنید و لمس کرد.

تقدیرمان چه قدر خوب بود که بعد از ده سال هم، همدیگر را داشته باشیم و امیدوارم ده سال دیگر هم در تقدیرم، دوستی ارزشمند با تو ادامه یابد.

موزه هنرهای معاصر تهران

٢٥بهمن دوست داشتنی

#مامان_سِلما

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد