بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

بیانیه ای برای پایان فروردین

روزهای متمادی است می خواهم بنویسم، آنقدر ننوشتم که فروردین تمام شد، نرفتم کنار لاله های کاشته شده عکس بگیرم، وقت نشد، کتاب چندانی نخواندم، همه اش مشغول بودم به مرتب کردن، رفت و روب بعد از نوروز و مهمانی هایش، و به فکر کردن و فرو رفتن بیشتر و بیشتر هر روز که نشدم.
اوهوم، آرزو داشتم دکتر شوم، نشدم. شدم معلمی ساده معمولی با آرزوهای بزرگ برای همه بچه ها که یکی از آنها این است که ابزار کلاسم که لِگو باشد به دست همه بچه های دنیا برسد و همه بتوانند با آن بازی کنند و با دستهایشان فکر کنند و خلق کنند اما هنوز این آرزو شدنی نیست. اما من آرزو دارم مثل تمام رویاهایم که شاید روزی بشود.
می خواستم زندگی عاشقانه رویایی داشته باشم، بسازمش، اما نشد. همیشه رویاها با واقعیت فرق دارد. و زندگی واقعی چیز دیگری است. معمولی زندگی کردم و ادامه دادم و امشب بغض کردم وقتی زن بازیگر فیلم ( همان هنرپیشه ای نقشش را بازی می کرد که در فیلم سینما سینماست، نقش دختری را بازی می کرد که دوست دارد بازیگر شود و من دقیقا هفده ساله بودم که فیلم را دیدم و عاشق بازیگری بودم آن روزها) شوهرش را از دست داده برایش پیامهای صوتی می فرستد، باردار شده، اشک می ریزد وقتی به خانه برمیگردد و همسرش را می بیند که در خانه هنوز پرسه می زند با تمام مهربانیهایش...اشکم را درآورد. منم دوست داشتم همینقدر عاشق باشم. نشدم.
داشتیم با دخترک برمیگشتیم. حجم ترافیک را تحمل کردیم که از پارک وی بگذریم، اگر تو را دیدم بهت بگویم ها دخترم را ببین، تا چشمهایت دربیاید و ببینی که خوشی من است. همه اینها خیال بود که من در آن آفتاب سوزان عینک زده بودم و حتی جلویم را بزور می دیدم چه برسد به تو که سالیان سال است نامرئی شده ای. 
آرزو نکردم مادر باشم اما شدم. بی هیچ حرفی. چقدر خوشبختم که بزرگترین خوشبختی دنیا را بی هیچ آرزویی ، دارم.


پ ن: کاش این صورتی ها و زردهای لابه لای سبز کمرنگ ها به این زودی ها تمام نشود.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد