بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

روز معلم مبارک

چیزی که یادم مونده، تو هم معلم بودی، معلم انشا، وای، چه هیجان انگیز، فکر کن تو معلم انشا باشی و چقدر کیف دارد سر کلاس تو داستان حلاج را خواندن. اوهوم. تو از اون معلمهای انشایی نبودی که موضوع می دادند علم بهتر است یا ثروت؟ یا تابستان خود را چگونه گذراندید یا...

مثل معلم انشای خودم بودی. معلم انشامون می گفت برید کتاب بخونید و من توی راهنمایی خوره کتاب شدم، توی اون سه سال هر چه جمله توصیفی، توضیحی و چه می دانم در دستور زبان بود را از همه کتاب داستانهای مدرسه در آورده بودم و هی امتیاز گرفته بودم. دفتر انشاهامون مخصوص بود، حالا یه روز عکسشم می گذارم. من تا آخر سال یک دفتر دیگر هم لازمم می شد. تو هم همان طور شده بودی. از بس کتاب خوانده بودی و با سواد بودی. وقتی روبه رویم نشستی، منم معلم بودم. معلم زبان دبستان. آخ چه اشتیاقی داشتم که سرکلاس به زبان دیگری حرف بزنم و سعی می کردم که تمرینهای هیجان انگیز براشون طراحی کنم. هنوز تمرینها را دارم. بعلاوه دفتری که طرح درسهایم را یادداشت می کردم و حتی غایبهای کلاسم را. دفتر جلد قرمزی که تعداد کلمه هایی که یاد داده بودم ، نوشته بودم. 

بهم گفتی باید اندازه خودشون بشی، باید کوچولو بشی و قد بچه ها و من نفهمیدم.

من خنگ بودم و تا زمانی که بچه دار نشدم معنی حرفت را درک نکردم.

آخ کجایی؟

هنوز معلمی؟

رفیق قدیمی نمی دانم کجایی اما حالا می فهمم : وقتی سِلما را دعوا می کنم، ناراحت می شود و سرش را به علامت قهر می اندازد پایین و می خواهد گریه کند. بعد عصبانیتم می خوابد می آید می گوید بخند، می خواهد بوسم کند و از دل من دربیاورد.

آخ خدا کاش این اخلاقش تا ابد بماند. حالا می فهمم ذهن بچه ها را نمی شود خواند اما می شود همراهش شد، باهاش هم مسیر شد، بازی کرد و باهاشان کیف کرد.

آمدم بنویسم هنوز یادم مانده چه بهم گفتی و سعی می کنم به یادم بماند.

یادم

یادم

یادم...


چه یادی دارم من




نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد