بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

شنبه مریض

از صبح به کار بودم، دخترک تب کرده بود، از باد کولر ماشین بابا یا خنکی باغ خاله سوری که دیروز از دم افطار تا ده آنجا بودیم و تا یک نیمه شب در راه با گشت خرد و خمیر شدیم از ترافیک. گلدانها را آب دادم و گلهایی که دیشب چیده بودم توی شیشه های آب چپاندم و به دخترک لم داده روی مبل نگاه می کردم. دیشب تا صبح دلشوره تبش را داشتم . دوا نمی خورد. بالاخره راضی شد کمی توی وان آبش بنشیند شاید دمای بدنش پایین بیاید.

برایش سوپ پختم. هیچی نخورد. هی خوابید. تا ساعت یک و نیم که کمی از سوپ را خورد.

من فیلم دیدم. دخترک خوابید. کتاب خواندم. باز خواب بود. دلم هری می ریخت وقتی دست می کشیدم به صورت تبدارش.

تا عصر که کمی سرحال شد و شروع کرد به خوردن. به خندیدن. به حرف زدن. و غر زدن. دوباره پاشویه و آب بازی به بهانه تب.

افطار کردیم و باز هم خورد و خندید. بهتر شد. اما هنوز سرش داغ بود تا خوابید.

من ماندم و بی خوابی و شب. امروز عجیب دلم گرفته بود. مثل حالا که در غربت خودم می نویسم.

نظرات 1 + ارسال نظر
مهندس دیوانه یکشنبه 7 خرداد‌ماه سال 1396 ساعت 17:43 http://jenin.blogsky.com

آخی الهی. الان وضعشون چطوره؟‌بهتر شده؟

خداروشکر

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد