بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

آسانسور

هی می خواهم بنویسم، این چند روز اما چیزی نداشتم برای نوشتن.

این چند روز تعطیلات، سر و کله زدن با دخترک که وقتی هر دو در خانه هستیم، خیلی سخت است.

کم می خوابم، سحر بیدار باشم و دوباره نه صبح دخترک  بیدارم می کند. تا شب. وقتی ظهر بخوابد فرصت کنم که فیلمی ببینم یا دو صفحه کتاب بخوانم، آشپزی کنم، به گلدانهایم برسم.

از شنبه تب داشت تا بالاخره امروز خوب شد.

خسته نیستم اما سکوت کردم. به تماشای خودم نشستم. از صبح به کارم. تمیزکاری و جمع کردن ریخت و پاشهای دخترک. دیروز دار کوچکم را در آوردم تا چله ای که مدتها پیش کشیدم را ببافم با کامواهای رنگی زمستان. امروز سر کلاس مادر و کودک  فهمیدم کمک مربی کلاس دخترک هم مثل خودم صنایع دستی خوانده، آن هم دانشگاه هنر. استاد رنگرزی الیافش هم همکلاسی ام بوده، استاد شیشه اش آقای قلی زاده، و حتی پایان نامه اش هم مثل من بافت ارائه داده.

امروز کارهای عقب افتاده ای که مدتها باید انجامش می دادم، را انجام دادم. عکس مراسم عقد برادرم از خودم و دخترک را انتخاب کردم و بند ساعتم را عوض کردم چون پاره شده بود.

چند تا تکلیف از دوره آموزشی مجازی که در حال طی کردنش بودم را کامل نکرده ام.

الان دارم داستان گوش می دهم.

چقدر می شود کار انجام داد و وقت پر کرد.

به آسانسور فکر می کنم.

در کتاب سر کلاس با کیارستمی به صفحه صد که رسیدم تمرینی داده به هنرجویانش در مورد آسانسور.

فکر کنید فیلمی در آسانسور بخواهید بسازید چگونه می سازید؟

به آن آسانسور فیلم اینسپشن فکر می کنم انگار که ماشین زمان باشد و مرد شخصیت اول فیلم خانواده اش را می بیند..

می خواهم به زمان جوانی ام برگردم و در آسانسور دهه بیست بالا و پایین می رفتم و اتفاقات را از نو می ساختم...


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد