بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

افطاری خاطره انگیز

امشب عجیب و غریب بود، همه آشنا بودند و همه یک نقطه مشترک داشتیم،

یک جا درس خواندن، یک مدرسه رفتن، از یک دبیرستان فارغ التحصیل شدن. همه اینها دلایلی است که حتی وقتی کسی را هم نمی نمی شناسی ، باز هم بهش لبخند بزنی و بدانی که او هم روزی روزگاری پشت نیمکت هایی نشسته که تو نشسته بودی و معلمهایی داشته که تو داشتی. 

وقتی ماه رمضان می شد هر سال یک روز را در مدرسه می ماندیم، خوش می گذراندیم و در کنار هم افطار می کردیم. و حالا این رسم دانش آموزی تبدیل شده به آیین. آیینی که هر ساله ما را این همه راه بکشاند به همان آدرسی قدیمی. به همان خیابان ایران تنگ و باریک با مغازه های قدیمی و مغازه هایی که جدید و به سبک امروزی شده بودند.ولی هنوز دفتر پستی و مغازه کتابفروشی نشر میترا سرجایش بود. از خاطرات قدیم هنوز چیزهایی می توانستم پیدا کنم. و با خودم ظهرهای گرم خیابان قدیمی این محله را به یاد بیاورم. 

امسال بیست و دومین بار بود که فارغ التحصیلان کنار هم جمع می شدند. چقدر همه چیز تغییر کرده بود، جای مدرسه عوض شده بود. و حتی کادر مدرسه که من اصلا نمی شناختمشان.

وقتی وارد شدم گفتم من هفتاد و هشت فارغ التحصیل شدم و هیچ کس را به یاد ندارم، اما همه لبخند می زدند انگار که هزار سال من را می شناسند. یکهو خانمی آشنا دیدم رفتم جلو و احوالپرسی کردم گفتم شما؟ و با لبخند گفت من در کتابخانه بودم و من الان هرچه فکر می کنم که کتابخانه کجا بود چیزی یادم نیامد اما به خانم توضیح دادم وقتی دانشجوی سوره بودم چند وقتی در کتابخانه اش کار کردم. حس خوبی بود. فقط برای اینکه بگویم بالاخره یک نفر را شناختم.

بچه های سال بالایی خودم و سال پایینی ها چندتایی را شناختم. حتی باریزترین شیطنتها و رفتارهایشان. هیچ چیزی تغییر نکرده بود. چهارچوبشان همان بود حالا با کمی ابروی نازک و موی رنگ کرده و بچه ای به بغل. بعضی ها حتی همان حجب و حیایشان را حفظ کرده بودن که آدم نمی توانست برود اسمشان را بپرسد یا آشنایی بدهد.

انگار جایی غریب پر آشنا افتاده بودم. احساس خوبی داشتم و یکی دو ساعت از خودم بیرون زدم و شدم همان شاگرد قدیمی.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد