بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

نفس

می دونستی وقتی اشک جمع می شود توی چشمهایم بالای بینی ام تیر می کشد و دانه دانه قطره ها سرازیر می شوند؟ هنوز هم با دیدن سریال های عاشقانه گریه ام می گیرد مخصوصا وقتی شخصیت مرد نمی خواهد عشقش را بروز دهد اما مواظب است، توجه می کند و حواسش به همه چیز هست، به خندیدنت، به طرز حرف زدنت و به بودنت اما وقتی موقعش می رسد که بخواهدت چیزی هست، گیر و گوری هست. حالا شخصیت فیلم باید انتخاب کند عشق یا سیاست را و وقتی دختر را دوست دارد حرف پدرش را گوش می کند و پایش را از زندگی زن می کشد بیرون.

اینجا که می رسد دقیقا آهنگ فرهاد شروع می شود، همان آهنگی که سال ٨٨ هزاران بار گوشش دادم، شنبه روز بدی بود، روز بی حوصلگی.... 

و مرد رفت، رفت که تا ابد دوست داشته باشد...

همه اینها را نوشتم بگویم تو هم از این دسته مردها بودی. رفتی و من را گذاشتی. تنها گذاشتی. برای همین هنوز گریه ام می گیرد و بالای بینی ام تیر می کشد. هنوز عاشقم و هنوز تنها. و تو رهایم کردی  و غیر از این نیست.

تازه قسمت دهم بود. اشکم بند نمی آید.

ما هم زود به نتیجه رسیدیم.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد