بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

سه سالگی

چطور شد؟

زمان گذشت و من برای سه سالگیت چیزی ننوشتم!

آنقدر سرگرم خوشحال کردن تو بودم که یادم رفت شادیها و لبخندهایت را بنویسم. به حرفهایی که می زنی دقت می کنم، به لحظه هایت، عصبانیتت، به خشمها و گریه هایت فکر می کنم.سه ساله شدی. دخترکم.

یعنی سه سال از داشتنت گذشت. سه سال مادر بودم و طعم بهترین نعمت خدا را چشیدم، هنوز گاهی باورم نمی شود. تنها چیزی دارم و ندارم همین دخترکی است که سرش را گذاشته روی پاهایم و خوابیده.

از یک ماه بیشتر قبل از تولدت به آویزان کردن کاغذهای رنگی فکر می کردم، به نخ هایی که در خانه کشیده شوند به خاطر وجود تو. به بادکنکهای صورتی، به کیک خامه ای، به شاد کردن تو فکر می کردم. 

وقتی بیدار بودی و دلم می خواست با هم ریسه ای درست کنیم، بهم ریخته شدن خانه را به تن می خریدم که تو هم کمکم کنی و بعد با صدای نازک و دلنشینت بهم بگویی چه قشنگ شد.

تازگی یاد گرفته ای هر چیز قشنگ میبینی میگویی و من ته دلم غنج می رود که چشمانت دارد به زیبایی ها حساس می شود.

نمی خواهم مثل خودم باشی، نه اینکه من خوبم یا بهترم. خوبِ خودت باش، بهترینِ خودت باش. راه خودت را پیدا کن. من فقط دستت را می گیرم و چیزهایی را پیدا می کنم که تو را شاد می کند و ادامه اش با خودت دخترک جان.

سه سالگی سخت است. مثل یک سالگی،مثل دو سالگی، مثل سی سالگی و مثل همه سالها و روزهای زندگی مرحله ای دارد که باید از درونش بزرگ شد.

مثل تو که داری از مرحله سه سالگی قدم به قدم عبور می کنی. می روی و مستقل می شوی.

می بینم که ساعتها با عروسکت حرف می زنی، بهش غذا می دهی، دستشویی می بری، می خندی، لباس تنش می کنی، قصه می گویی، کتاب می خوانی، و ...

این بازی آینه بازی من و توست.

تکرار من و توست و آنقدر شیرین است که برای سه سالگیت هر چقدر هم تکرار شود تو آنرا بیشتر دوست داری.


سه سالگیت مبارک.



دلم برای سه سالگیت تنگ خواهد شد.

مواظب روزهای قشنگت باش.

مواظب من باش.

#سه_سالگی

#مامانِ_سِلما