بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

تجربه

امروز با دخترک به موزه معاصر رفتیم، آخرین بار روز موزه بود و این بار مجموعه ای از مجسمه ها و طرحها و نقاشی های شیر تناولی و کلا آثاری که مربوط به شیر می شد و در ایران وجود دارد. 

مثلا در آن اتاقکی که همیشه فیلم، نمایش داده می شود مستندی از هومن جوکار درباره زندگی شیر و یوزپلنگهای  ایرانی در حال انقراض به مدت کوتاهی پخش می شد که واقعا جالب و تماشایی بود.





من آدم خرافاتی نیستم اما امسال وقتی برای دومین بار واقعیتی تلخ مثل آوار بر سرم خراب شد، خیلی ناراحت شدم. در اولین برخورد عصبانی شدم و خودم را مقصر دانستم. بعد باور اینکه من عرضه کاری را ندارم، خودنمایی کرد. دیروز عصر به خانه برگشتم، خانه را تمیز کردم، لباسشویی را روشن کردم، ظرفشویی را پر کردم، جارو زدم، لباسهای شسته را سرجایش گذاشتم. در حین کار خوشحال نبودم، در خودم بودم و کمتر به دخترک توجه می کردم تا زمانی که لازم بود. غذا پختم و همچنان غصه دار بودم که بعد از چهار سال منتظر اتفاقی بودم و حالا همه اش سراب و آرزویی بیش نبوده و حالا دیگر جز افسوس چیزی نیست. 

شب، کتابی که در دستم بود باز کردم و چند خط از آن را خواندم، نماز خواندم و بعد مقداری از کتاب را. جملات کتاب با من حرف زدند و همان لحظه من را توصیف می کردند.

"آزمون یا به تعبیر قرآن و اهل بیت : بلا ، سبب می شود قلب انسان فشرده شود. حس کند که هیچ است و به این نتیجه می رسد که تسلیم شود و حتی اگر مدتهاست سری به خدا و آسمان نزده، وضویی بگیرد (یا نگیرد) و یک گوشه بنشیند. دستش را مقابل چهره اش بگیرد و خواستن از خدا را تجربه کند.

می فهمم...کمی زور دارد!

آدمهایی که قهرند، باید غرورشان را بشکنند تا به سراغ خدا بیایند.

آدمهایی هم که رفیق همیشه خدایند، زورشان می آید به جای عبادت عاشقانه، برای مشکلشان خدا را صدا کنند!

تند نرویم!

یادمان باشد که همه اینها در دایره توجه الهی است.

گاهی برخی ملاحظه کاری ها ، بی آنکه حواسمان باشد بوی شرک می دهند.

او می سوزاند تا قلبمان بشکند و دو چیز را تجربه کنیم:

طراوت رقیق شدن

شکوه گریستن..."

بعد من بودم که نرم شدم، کمی از عصبانیتم رفت.

شاید ماجرا را تعریف کنم برایتان بی اهمیت جلوه کند اما برای من مهم و شاید حیاتی بود و کمک بزرگی برای زندگیم محسوب می شد اما خوب چه می توانستم بکنم، نشده بود و تمام.

صبح بیدار شدم و دوش گرفتم، چای درست کردم و با دخترک صبحانه خوردم و به موزه رفتم.

می توانستم تمام روز را در خانه قنبرک بزنم و به ادامه باورهای بیهوده ام دامن بزنم و تا عصر که ماجرا به طور کامل واضح شد و دلیل ناموفق بودن این امر روشن شد، خودخوری کنم.

اما از خانه زدم بیرون و با دخترک به دل خیابانها و میدان انقلاب و موزه و مغازه ها و آش نیکو صفت و ... زدیم و نگذاشتم که غم بر من غلبه کند.

و آرام بودم،

و خودم را بخشیدم و به خودم قول دادم دقتم را بالا ببرم و اگر دیگری هم مقصر بود بخشیدم و تمام شد.

از دیشب تا امشب من کمی به سی و شش ساله بودنم افتخار می کنم. با اینکه هنوز اشتباهات فراوانی می کنم 

فکر می کنم قوی هستم و خودم را پیدا می کنم.

نوشتم که بخوانید و بدانید شاد بودن بهای سنگینی دارد.


ششم شهریور

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد