بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

سه سالگی عجیب


تو خیلی چیزها را بدون اینکه بپرسی می فهمی، فقط بادیدن و شنیدن.

تو عین رفتاری که من می کنم را می روی گوشه خانه با عروسکت بازی می کنی. می روی خرید، بیرون و عروسکت را نمی بری. می گذاری پیش مادربزرگش. گاهی هم مهمانی می روی خانه مادربزرگ بچه ات.

به تازگی به دست بابا پی برده ای. بابام وقتی در کارخانه ای کار می کرده، در جوانی، دو انگشت وسطش را از دست داده. من یادم نیست در چند سالگی به این انگشتها پی بردم، اما یادم هست که در دوره دبستانم برای انگشتهای پدرم که قطع شده غصه خوردم.

اما تو الان در سه سالگی با انگشتهایت بازی می کنی و می گویی باباشی انگشتهایش را اینطوری می کند. هنوز نمی دانی نصف انگشتها نیست، آنها را خم می کنی و فکر می کنی بابا هم همیشه انگشتانش خم است.

خلاصه اینکه باید ریز به ریز بیایم از سه ساالگیت و از مفهومهای بزرگ زندگی که می فهمی بنویسم که بعدها که می خوانی کیف کنی. من که اگر کسی سه سالگیم را می نوشت بسیار خوشبخت می شدم.

مثلا دیشب که از خانه ددی -آن یکی پدربزرگت-برمی گشتیم تمام وسایلهایی که ددی برایت خریده بود را در کوله ات و کوله ات را سنگین به دوشت انداختی. از صبح کلی با پدرام هم بازی کرده بودی که برای همه عجیب بود. وقتی خواست بغلت کند نگذاشتی و همان حالت تدافعی همیشگیت را گرفتی. ددی گفت پس رفاقتهایمان کو؟ تو هم سرت پایین بود و داشتی با موبایل نقاشی می کشیدی ، گفتی توی کیفمه! همه از خنده روده بر شدیم.

فکر کنم بعدها که بزرگ شوی این خاطره باعث شادی باشد وقتی کسی آن را بشنود.