بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

نیوان

مریم دارد لحظه شمارس می کند هر لحظه برای بدنیا آمدن پسرش و من لحظه شماری می کنم برای دیدن هر دویشان.

یکهو اینهمه فاصله افتاد.

خودت و حالا پسرت.

کتابی که می خوانم "هرس"نسیم مرعشی ، همه اش زنی است که می خواهد پسر داشته باشد، مردی که مال خودش باشد. 

یعنی اگر آدم پسر داشته باشد این همه احساس عجیب و خوبی است؟

نمی توانم باور کنم یا اینکع برایم سخت است.

بچه بزرگ می شود و همه سختی اش برای پدر و مادر است و بعد می رود دنبال کار خودش. چه دختر چه پسر.

تولدت مبارک عمو عباسم

این را برای تولد عمو عباسم نوشتم:

کلماتی هستند که دوستشان داریم،

کلماتی هستند که امید می دهند،

کلماتی هستند که جان می دهند،

آدمها از کلمات هم بیشتر معنا دارند.و از قالبشان بیرون می آیند.

معنایی بالاتر از دوست داشتن،عشق، امید و جانِ زندگی.

گاه آدمی به جایی می رسد که می بیند دستش به هیچ جا بند نیست و دخیل می بندد بر داشته هایش، بر دوست داشتن هایش، بر امیدهایش.

و دوست می دارد و عاشق می شود و امیدوار می شود.

و هر بار که نفس می کشد، دوست داشتن هایش، تمام دارایی اش است.

و هیچ کاری ندارد جز دوست داشتن.

امروز منم بند همین ها شدم.

همین کلمات که تا دیروز برایم کلمه بودند و از حالا و همین اکنون تجسم پیدا کردند.

با یک اتفاق.

با یک کمپین، انگار ما یک کمپین بودیم،

کمپین خوشحال سازی یک نفر و چند نفر که غصه افتاده روی دلهایشان.

با پولهای کوچک هم می شود کارهای بزرگ کرد و یک تولد به یاد ماندنی ساخت که ما کردیم.

و فکر کردم که اگر بخواهم کارهای بزرگتری انجام دهم می توانم باز هم روی همین کمپین و آدمهایش حساب باز کنم.




پائیز امسال با اینکه با برگهای زرد و قرمزش دلبری می کند و گاهی رنگ غم می پاشد

اما امید را زنده کرده.

کاش می شد هزاران هزار سطل آب یخ را برداشت و روی سر ریخت و تو را دوباره سالن دید.

این بیماری لعنتی که هیچ درمانی ندارد.

که شاید از بیست سال پیش شروع شده ، کم کم در وجودت و حالا آنقدر سریع تو را از پا انداخته.


به چشمهایت نکاه می کنم، به دستهایت و پاهایت.

مریضی دارد تو را از پا می اندازد اما همچنان دلت نمی خواهد کسی دستت را بگیرد.

شمع نخریدم که فوت کردن سختت شده،

و برایم نوشتی دیشب بهترین شب زندگیت بوده،

می شود بمانی و بخندی؟

می شود از خاطرات شیرین زندگیت تعریف کنی برایمان که باز صدای خنده ات را بشنوم؟

ممکن است چیزی برایم بنویسی که خط زیبایی داری؟

می شود با هم به مسافرت برویم؟

می شود

می شود

می شود

دیشب همه جلوی اشکهای دم مشکشان را گرفته بودند.

آخر تو که یک دیس پلو می خوردی 

حالا حتی یک لقمه بزور از گلویت پایین می رود؟

چگونه می شود که اشک نریخت؟

دیشب قشنگترینها بود، بادکنکهای سفید، گلهای سفید و حضور همه کسانی که دوستت دارند.

٦٥سالگیت پر برکت باد.

همینقدر سال بمانی و از شادی لبخندبزنی

و هی برایمان بنویسی که بهترین شب زندگیت بوده،

آه

کاش 

کاش

کاش


موقع رفتن وقتی که چشمهایمان در هم نمی رفت

و تو من را نمی دیدی

گفتم که چقدر دوستت دارم.

بهم گفتی چقدر مهربونی با زبان نامفهوم خودت که من همه اش را می فهمم.


هفت آبان