بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

تونی کرگ در موزه معاصر

مسئول موزه همیشه با من مهربان است، هیچ وقت از من نخواسته کوله ام را تحویل بدهم و همیشه بلیط ورودی را برایم دانشجویی حساب می کند، گویی من و دخترک را می شناسد. امروز هم دخترک  با دیدن کارهای تونی کرگ انگلیسی تعجب کرده بود. مجسمه هایش از همان بیرون در خودنمایی می کرد. و با این جمله نشان داد که متوجه است که تغییرات موزه را دیده و فهمیده: اینو چرا اینجا گذاشتند؟

بیشتر کارها انگار شبیه سنگهایی بودند که کنار دریا روی هم می گذاریم. اما وقتی بیشتر دقت می کردی صورت نیم رخ انسانهایی کنار هم ایستاده بودند. در هم تنیده بودند، گاهی فقط صورتها، گاهی تمام بدن. مجسمه ها با بافتها و جنس های مختلف بودند. برنز، چوب، پلاستیک، شیشه. مثلا یکی از مجسمه ها با هزاران تاس پوشانده شده بود که وقتی دخترک دید یادش افتاد که در بازی این وسیله را دیده و برایم تعریف کرد و اسمش را فراموش کرده بود.

او دقیقتر از قبل مجسمه ها را می دید و فقط یکبار همان ابتدای گالری اول برگشتیم و به دستشویی رفتیم. با هم در اتاقک مخصوص نمایش فیلم نشستیم و فیلم مستندی را دیدیم که درباره خود تونی کرگ و کارهایش بود. 

مجسمه های پیچ در پیچ با رنگ های متفاوت او را یاد تونلها و سرسره های پارک انداخته بود. وقتی به بعضی از کارها دست می زد از نرمی و سفتی اش سوال می کردم، توی طراحیها چه چیزی می بیند یا درباره رنگها.

مردی پشت پیشخوان کتابفروشی موزه هم دخترک را می شناسد و بهش لبخند می زد.

یک چیدمانی از بلور و شیشه بود که خیلی جذاب و دوست داشتنی بود. و بافت چوبها بسیار لطیف و هیجان انگیز بودند.

بیشتر کارهای نمایشگاه جنسی از زنانگی داشتند. با اینکه بزرگ و از جنسهای مختلف ساخته شده بودند، به نظر نرم و لطیف و شکننده بودند.

بیرون که آمدیم باد می وزید و برگهای زرد درختان جلویمان می رقصیدند و هوا سرد بود.


بعد هم مجله آنگاه را خریدم، مثل یک کتاب کامل در مورد خیابان انقلاب و داستانهایش، خیابانی که برای من هم پر از خاطره است، قشنگترینش هم مال نویسنده محبوبم بود: محمد طلوعی، این دوست داشتنی که انگار با دیدن عکسهایش در اینستاگرام بیشتر می شناسمش. آنقدر جذاب بود که دلم می خواهد شماره های قبلی را هم بخرم.