دارم اتاقم رو تمیز میکنم. این روزها خیلی زود جا برای پا گذاشتن کف اتاقم کم میاد. جهیزیه. نصف اتاق رو جهیزیه اشغال کرده و نصف دیگه رو لباسها خیلی زود پُر میکنن. لباسهای خیلی باعجله عوضشده، لباسهای کنار انداخته شده توی درگیری حالا چی بپوشم ها و لباسهای راحت، گرمونرم و کهنه همیشگی برای ولو شدن روی تخت، خواب و بیخوابی از خستگی.
دارم لباسها رو تا میکنم که میاد سراغم. منتظرش بودم... اما نه حالا، اما نه انقدر عجیب. اولین چیزی که حس میکنم اینه، نمیخوام وسایلم رو از توی این کمدها بیرون بکشم. نمیخوام این کمد سفید، نمیخوام این دیوار آبی، نمیخوام این پرده گلدار توری رو رها کنم به حال خودشون تا برای کسی مهم نباشن، تا دیگه مال من نباشن. یادم میاد اشتیاق خرید این کتابخونه، این آینه، این میزتحریر... بعد خیلی سریع روحم شروع میکنه باهام حرف زدن یا همچین چیزی... شما بهش چی میگین؟ میبینم یه چیزی توی روحمه که داره خودش رو نشون میده. یه گره. یه گلوگه آرزوی نامشخص هنوز دوردست، یه زندگی نازیسته.
میگه اینو میبینی؟ این باید اینجا حل میشد. زیر این سقف. کجا میخوای بری حالا؟ میخوای بری بزرگ شی؟ میخوای بری برای خودت غذا بپزی؟ روحم بهم میگه این گلوله کدر توی هم تنیده رو میبینی؟ این که اینجا حل نشد، هیچوقت دیگه هم حل نمیشه. آماده باش که با خودت حملش کنی... برای همیشه. اینجا جای خوبی بود برای پنهان کردنش. برای خلوت کردن باهاش. برای بافتن رؤیای از هم باز کردنش.
روحم باز میره سراغ مثالهای همیشگی تشکیلشده از اقیانوس و نهنگ و چیزهای ترسناکش. این اتاق، نه فقط این، که اتاق خونه قبلی هم، تنگهای کوچیک من بودن که شبها توشون خواب اقیانوس میدیدم. حالا که دارم باروبندیل میبندم برای رفتن به اقیانوس، یادم افتاده که هنوز اونجوری که توی رویام بودم، شنا کردن یاد نگرفتم، یا همچین چیزی...