menu
این‌که خیال‌ها هیچ‌وقت واقعی نمی‌شود برای این‌ است که خیال‌ها پرفکت‌اند و دنیا گنجایش اتفاقات پرفکت را ندارد. واقعیت؛ همیشه یک‌جای کارش می‌لنگد. همیشه یک‌چیزی نیست. مثلن می‌توانی یک ‌عصر دل‌انگیز پاییزی بروی خیابان‌گردی و بعد با کلی سرمای جمع‌شده درونت بروی کافه و بوی کاپوچینو مدهوشت کند اما یادت بیاید چه‌قدر با بوی کاپوچینو خاطره داری ولی حالا زل زده‌ای به گوشه‌ی سقف، نفس‌ات بالا نمی‌آید و اصلن نمی‌دانی توی این کافه چه غلطی می‌کنی. دلایل‌ات را گم می‌کنی. داستایفسکی هم توی یک نامه‌ به برادرش نوشته‌بود «و بالاخره زندگی همین است» و منظورش ملقمه‌ای از همین احساساتی بود که یک‌تکه‌ی گنده کم دارند و بیا و قبول کن دنیا همین است که هست.

از کافه که بیرون آمدم به صورت آدم‌ها نگاه می‌کردم که چه‌قدر شبیه هم بودند. وقتی عینک نمی‌زنم صورت آدم‌ها شبیه هم می‌شود، همه همان چشم، چشم، دو ابرو، دماغ و دهن یه گردویی‌اند که هی توی هم تکرار می‌شوند. مثل اتفاقاتی که توی زندگی هی از در و دیوار می‌افتند، فکر می‌کنی فرق دارند، قرار است زیروروی‌ات کنند اما نتیجه‌شان در آخر یکی‌ست. خوش‌حالت می‌کنند اما روزنه‌ی ظریفی می‌گذارند برای آن لحظه‌ای که ناگهان دل‌زده ‌شوی از همه‌چیز. و باز آغوش باز می‌کنی برای خیال، خودت را کنار می‌کشی تا سرش را روی بالشتت بگذارد، و آن‌قدر متعالی هست که تکه‌های نداشته‌ی روح‌ات را ببخشد و تصویرهایی به تو بدهد از دنیایی که هیچ‌جایش نمی‌لنگد.


۱۳۹۲/۰۹/۱۳  | میس‌ راوی