از کافه که بیرون آمدم به صورت آدمها نگاه میکردم که چهقدر شبیه هم بودند. وقتی عینک نمیزنم صورت آدمها شبیه هم میشود، همه همان چشم، چشم، دو ابرو، دماغ و دهن یه گردوییاند که هی توی هم تکرار میشوند. مثل اتفاقاتی که توی زندگی هی از در و دیوار میافتند، فکر میکنی فرق دارند، قرار است زیرورویات کنند اما نتیجهشان در آخر یکیست. خوشحالت میکنند اما روزنهی ظریفی میگذارند برای آن لحظهای که ناگهان دلزده شوی از همهچیز. و باز آغوش باز میکنی برای خیال، خودت را کنار میکشی تا سرش را روی بالشتت بگذارد، و آنقدر متعالی هست که تکههای نداشتهی روحات را ببخشد و تصویرهایی به تو بدهد از دنیایی که هیچجایش نمیلنگد.
۱۳۹۲/۰۹/۱۳ | میس راوی