menu
مثل کاج، زیر باران شبانه که از برگ‌های سوزنی‌اش آب می‌چکد و خیسی‌ تا مغز آوندهایش می‌رود، از موهایم آب می‌چکید. زیر دوش نشسته‌بودم و پایین رفتن قطره‌ها را نگاه می‌کردم. بی‌فکر. چون قبلش فهمیده‌بودم اگر تو را از مغزم بیرون بکشم تقریباً چیزی برای فکر کردن باقی نمی‌ماند به‌جز مقداری روزمرگی و دغدغه‌های بیهوده. مشکل همین‌جا بود که تو را با تخیّلم قاتی کرده‌بودم. آدم دوست دارد خودش را گول بزند. آدم احمق است. آن‌شب توی نُت گوشی‌ام نوشتم؛ «بعد از این‌که همه آدم‌ها را از خودم تاراندم، باورم نمی‌شود تو هنوز آن گوشه نشسته باشی به تماشای من». با یک دست مسواک می‌زدم و با دست دیگر جمله‌ام را می‌نوشتم که بعدها ادامه‌اش بدهم. فکر می‌کردم تو «توّهم عزیز» من هستی. حتا می‌خواستم بروم از صاحب ساندویچی نبش شریعتی بپرسم که من تنها کنج ساندویچی‌اش نشسته‌ام یا کسی با من بوده. بروم از پیاده‌روهای نزیک طالقانی بپرسم، من تنهایی پیاده‌روی کردهبودم یا کسی شانه‌به‌شانه‌ام راه می‌رفت. بروم از راننده بپرسم آن بعدازظهر سردی که میگرنم عود کردهبود و صندلی عقب تاکسی‌اش نشسته‌بودم، تنها نبوده‌ام. از خودت بپرسم تو واقعیّت داری؟ ولی بعد گفتم توّهمات هیچ‌وقت موجودیت خود را زیر سوال نمی‌برند. حالا می‌دانم تو توّهم نبوده‌ای، تخیّل هم. همین خانه‌ای که سر در آن به نام خیال است، همین خانه توّهم مرا له کرد. پیراهن خیالی تو را درآورد و پوسته‌ای واقعی به تو پوشاند. باعث شد بدانم تو واقعیّتی تشدیددار هستی. به خودم باختم. حالا همه خیال‌هایم دارند به چیز می‌روند. بترسم از این‌که انگشت‌هایم خالی شوند ناگهان؟

یعنی دیگر نمی‌توانم در انتهای آن لرزشی که به دهلیز چپم می‌ریزد، بنویسم:

«عجیب سادۀ من؛ تو سوررئال‌ترین واقعیّت زندگی‌ام هستی، چه‌طور زیر پوست خیالم جاگرفته‌ای؟ ای پولک مهتابی، ای بنفشآبی».

 

۱۳۹۲/۱۰/۱۲  | میس‌ راوی