ملاحظاتي دربارهي ميرحسين موسوي، سيدمحمد خاتمي، و ديگران، و البته انتخابات،
خداوند من را بهخاطر خوب و بد اينها كه خواهم نوشت ببخشد،
1
واين كارد به استخوان رسيده است،
هنوز اذان صبح را نگفتهاند رفتگرها بيدار ميشوند و خيابانها را جارو ميزنند، آفتاب نزده است كه پليسها ميروند سر پُستشان و به كارشان ميرسند، مهندسها صبحها پا ميشوند و ساختمان ميسازند و جاده ميسازند و چيزهاي ديگر ميسازند، گويندههاي راديو سلام ميكنند و صبح بهخير ميگويند، آشپزها آششان را بار ميگذارند و غذا ميپزند، بازاريها مشغول خريدن و فروختن همهچيزند، نويسندهها مينويسند و نقاشها نقاشي ميكنند و مجسمهسازها مجسمه ميسازند، دانشآموزها و طلبهجماعت و دانشجوها سر كلاس ميروند و درس ميخوانند، مجريهاي راديو شيفتشان را عوض ميكنند و ميگويند ظهر بهخير، عصر بهخير، روزنامهچيها صفحههاي روزنامههاشان را ميبندند، پزشكها مريضهاشان را ميبينند، مديرها مديريت ميكنند، سرمايهدارها سرمايهداري ميكنند، و البته سياستمدارها سياستمداري ميكنند، روز ميشود، شب ميشود، آدمها برميگردند خانهشان، بعضيها زود ميخوابند، بعضيها ديرتر ميخوابند، بعضيها اصلن نميخوابند، هنوز بعضيها گرفتار كارشان، يا گرفتار كارهاي ديگر، هستند، همهچيز، لزومن، نه خيلي خوب است نه خيلي بد، بيشتر بسته است به كيفيت دروني خود آدمها، و به چيزهاي ديگر، همهچيز معمولي است،
من مشغول زندهگيام هستم، مثل هميشه، قدري افسرده، قدري سردرگم، قدري، اندازهي سر سوزني، اميدوار، و فكر ميكنم آسمان همهجاي دنيا، دستكم براي من، همين رنگ است،
سياست كار من نيست و طبيعي است دربارهي چيزي كه كارم نيست چندان هم ندانم و از چيزي كه نميدانم ننويسم، گيرم پيگير اخبار باشم و روزنامه بخوانم و سايتهاي خبري را ببينم و شرايط را براي خودم تحليل بكنم و دربارهاش با دوستهام گپ بزنم، همهي اينها مال چهار سال پيش است، چهار سال پيش همهچيز، نسبتن، معمولي بود، مينويسم نسبتن براي اينكه خودمان را با آدمهاي كشورهاي پيشرفته مقايسه نميكنم، خودمان را با خودمان ميسنجم، سرمان گرم زندهگيمان بود و البته غُرغُر هم ميكرديم، ميگفتيم سيدمحمد خاتمي فرصتها را از دست داده است، توي دانشگاه او را هو ميكرديم و شعار ميداديم دروغ بس است، هيچكدام كانديداهاي دولت نهم آن نبود كه ما ميخواستيم و تصميم گرفتيم رأي ندهيم، لابد بايد ميشد آنچه شد، گرفتار ميشديم به محمود احمدينژاد، عذاب اليم، تا بدانيم اشتباه كردهايم،
سياست همچنان كار من نيست اما كارد به استخوانام رسيده است، طبيعي است آدمي كه هر روز با ماشيناش از روي پلي ميراند و سر كارش ميرود چندان به كار پل كار نداشته باشد، دستآخر اينكه بگويد چه پل زشتي يا چه پل زيبايي، يا بگويد كاش آن را مثلن سهخطي يا چهارخطي ميساختند، او پلساز نيست و كاري هم به بيشتر از اينها ندارد، دربارهي استحكام پل تا وقتي نميلرزد و از روياش ميگذرد چيزي نميگويد، از آناليزهاي ايستايي و پويا چندان سر درنميآورد و اصلن چهكار به بارهاي طراحي پل دارد، اما اگر روزي ديد پل دارد ميلرزد و بعد از زير پل گذشت و ديد زنگ همهي تيرآهنها را خورده است و مثل پارچه كه نخنما ميشود بتونها ريختهاند و ميلگردها جابهجا پيدا شدهاند و تاب برداشتهاند، آنچنانكه احساس كند عنقريب است پل آوار بشود روي سرش، سكوت بكند و به حكم اينكه او پلساز نيست چيزي نگويد و مراتب را به شهرداري گزارش ندهد و آدمها را ببيند كه از روي پل ميگذرند و بهشان اخطار نكند و بدتر اينكه خودش باز از روي همان پل بگذرد و سر كارش برود ... خدا نكند، اما همان بهتر كه هيچوقت به كارش نرسد، و البته كسي از او انتظار ندارد برود بيل بآورد و پاچههاش را بالا بزند و شن و ماسه لگد بكند و به كار تعمير پل بپردازد،
من فلسفهي سياست نميدانم اما اين چهار سال در ايران زندهگي كردهام و به رأيالعين ديدهام و با همهي حواسام چشيدهام و در خودآگاه و ناخودآگاهام وجدان كردهام كه همهچيز بدتر از بد شده است، از گراني و بيكاري ميگذرم، از درآمد نفت و چه شد و كجا رفت ميگذرم، از انرژي هستهاي و موشك اميد و جنگافزار و سياست خارجي ميگذرم، ميگذرم از يوزارسيف و كتابهايي كه در ارشاد معطل شدهاند و سينما و تئاتر شهري كه از رونق افتاده است و هرلحظه بر او بيم فروريختن است، من از دروغ بدم ميآيد، از اين نميگذرم، از تهمت و غيبت و دهانهاي باز و چشمهاي بسته و از استحمار نميگذرم، من بداخلاقي را با همهي وجود احساس كردهام،
شايد بگوييد سياست پدر و مادر ندارد، حرامزاده است، اولن، بنا بود سياست ما بشود عين ديانت ما و ديانت ما بشود عين سياست ما، بيدين و لامذهب هم شدهايم لابد، از آخوندجماعت البته غريب نيست، وگرنه سياست حضرت امير كجاش ولدالزنا بود، دوم از آن، من آنچه را كه ميبينم مينويسم، چندان به احوالات رختخواب هيچكس و هيچچيز، يعني مادر و پدر سياست، علاقهمند نيستم، واِلا كه داييجان ناپلئون ميداند كارِ كيست،
من تابهحال جز در دورهي دوم انتخابات مجلس هشتم هيچوقت به ميل خودم رأي ندادهام، بار اول كه رأي دادم بچه بودم، انتخابات مجلس پنجم بود و انتخابات مجلس خبرهگان رهبري را هم انداخته بودند تنگاش، نگاه كردم به ليست نامزدها و به عكسشان و به آقاي غفوريفرد و آقاي خالقي، پدر دوستهاي مدرسهام، و به هركس از اسماش خوشام آمد يا از شكلاش خوشام آمد رأي دادم، گو اينكه اگر ملاك همين هم بود حالا نبايد محمود احمدينژاد رييسجمهور ميشد، انتخابات بعد، هركدام به دليلي، رأي ندادم، يكوقت بود كه فكر ميكردم من مسئول تمام آنچه آدم منتخب انجام ميدهد هستم، همانقدر كه او بايد جواب خدا را بدهد من هم بايد جوابگو باشم، يكجور وسواس، تحت تأثير تلقينات و القائات دوست طلبهي ضدانقلابام، و بعدترها چون فكر ميكردم اگر رأي بدهم يعني نظام جمهوري اسلامي را قبول كردهام، يعني تن دادهام به ولايت مطلقهي فقيه و آن فقيه هم آقاي خامنهاي است، يكجور پابنديِ ايدهآليستي به آرمانهام، همهي اين ادوار اگر رأيي هم دادم صرفن براي اين بود كه پدرم را ناراحت نكرده باشم، و گذشت آنچه گذشت، بعد از انتخاب محمود احمدينژاد بود و اينكه بگذرد و قدري به خودمان بآييم از ضربهي انتخاب ايشان و بعد بگذرد و وضع اسفبارمان را درك بكنيم و اسفبار بودن وضعيتمان را درك بكنيم كه به خواست خودم رفتم و در دورهي دوم انتخابات همين مجلس اخير رأي دادم،
آيدينِ سمفوني مردهگان جملهاي داشت شده بود ورد زباناش، حتا در آن فصلي كه دارد آشفته و ديوانهوار مونولوگ ميگويد هست، ميگفت خرابي از حد گذشته است، اخوي، و بعد آنكه رمان را خوانده بودم از زبان من هم نميافتاد تا چندوقت، حالا همهي مسأله همين است، خرابي دارد از حد ميگذرد، و ايكه دستات ميرسد كاري بكن،
من، اگر خداوند بخواهد، در انتخابات دولت دهم شركت خواهم كرد، شركتام هم هيچ معناي حماسي خاصي ندارد، و به ميرحسين موسوي رأي خواهم داد، حتا قبل آنكه سيدمحمد خاتمي بآيد و بعد آنكه آمد و حالا هم كه رفته است نظرم به ايشان، مهندس موسوي، بود و هست،
2
ما با ولايت زندهايم، تا زندهايم رزمندهايم،
من فكر ميكنم عمدهي اشكال در نظام جمهوري اسلامي، حالا از جماعت عامهي مردم كه بگذريم، در تعريف احمقانهي جايگاه ولايت فقيه است، اين ولايت مطلقهي فقيه چنان معناي منتزع و مجرد غريب و ابلهانهاي است كه آدم درميماند و تنها خدا ميداند جماعت اولاش سال پنجاهوهشت و بعد سال شستوهشت، خاصه جماعت سال شستوهشت، به چه فكر كردند يا نكردند و جرقهي كدام حماقتي در ذهنشان يا در دلشان آتش كشيد و همه را سوخت، دست غيب از كجا آمد و با ايشان چهكار كرد، كه رفتند و به اين اصل مترقي رأي دادند، دربارهي نظريهي ولايت مطلقهي فقيه ميتوان كتابها نوشت و روزها، سالها، بحث كرد و البته به هيچكجا نرسيد، چونانكه حتا سيدروحاللّه خميني، بنيانگذار جمهوري اسلامي، و سيدعلي خامنهاي، خطيب جمعه و رهبر حالاي انقلاب، بر سر تعريف و تفسير آن و تعيين محدودهي اختيارات فقيه اختلاف بههم رساندهاند، (من بهعمد عبارت آيتاللّه را كار نميبرم، كما اينكه تا همين سد سال پيش بزرگان فقه ما سيد و آخوند و شيخ بودند و بس، چه برسد به حالا كه احمد جنتي هم آيتاللّه شده است، مردكي كه سيماي او بيشتر از آنكه من را ياد خداوند باندازد شيطان را به يادم ميآورد، براي من سيب سرخ آيتاللّهتر است،) (آقاي خامنهاي در خطبههاي نماز جمعه ميگويد آنطورها هم نيست كه اگر ولي فقيه گفت خودتان را در چاه باندازيد شما عقلتان را تعطيل بكنيد و مكلف باشيد به اين كار، اما بعد آقاي خميني ايشان را ميخواهد و ميگويد اتفاقن همانطور است، يعني مثل ولايت رسولاللّه (ص) و ائمهي اطهار (س)، آقاي خامنهاي لابد تعبّدن اين معنا را پذيرفتهاند،) اما كاش ولايت مطلقهي فقيه همان نظريه كه بود در ذهن مبدعاناش و لابهلاي ورقهي كتابها، چونانكه سيدروحاللّه خميني تعريف كرده بود، ميمانْد و خارج از عالم ابژهها و ذهنيات لباس عينيت و موضوعيت تناش نميكردند، دردسر از همينجا شروع ميشود، قبلاش فقط حرف از سردرد است، روحاللّه خميني در يك سال آخر عمرش ميراث شوم و خاطرهي تلخي از خود جا گذاشت، خاطرهي تلخاش اعدامهاي فلهاي سال شستوهفت است، خوني كه انگار با هيچچيز شسته نميشود، و ميراث نكبتبارش بازنگري قانون اساسي و اضافه شدن همان اصل ولايت مطلقهي فقيه به آن است، گيرم شد آنچه شد و رهبر شد ولي مطلق، كاش ايشان هرگز نميمُرد تا انقلاب حضرت مهدي (عج)، در اينكه آقاي خميني سياستمدار بزرگي بود كمتر شك ميكنم، سياستمداري كه حد خود و حدود سياست را ميشناخت، اگر بنا بود تا رهبري باشد و آن رهبر فقيه ولي مطلق باشد كاش او همان شخص آقاي خميني ميبود، اين ردا بد زار زده است بر تن سيدعلي خامنهاي در اين سالها، حالا بيست سال، زار زده است و با همهي گشادياش اندام زار و نحيف متلبّساش را نحيفتر و عريانتر از آنچه هست نمايانده است، شايد هم بهاينخاطر است كه سالبهسال، و اين سالهاي آخر بيشتر، ايشان عمامهاش را هِي اعظم و اجلّ ميبندد بالاي سرش، يا براياش ميبندند، ميگويم ميبندند چون چندان باور ندارم كه شخص او از عهدهي اينكار برآمده باشد يا برآيد، ايشان خود گم و گرفتار شده است در اين لباس و گمتر و گرفتارتر شده است در اين لباس و گمترين و گرفتارترين شده است و حالا فقط همينست كه است و همين لباس است كه هست و ايشان عريانياش را با آن پوشانده است، غافل از آنكه آدمها دو دستهاند، آنها كه نور ولايت كورشان كرده است و آنها كه نور ولايت كورشان نكرده است و لباس از آن بدننماتر نميشود براي آنها كه نور ولايت هنوز كورشان نكرده است، و دوديگر اينكه خدا ميداند وقتي پرده برافتد، احتمالن همان پردهي آبي حسينيهي امام خميني، كدام دستها را خواهيم ديد كه آن پشت به كارند و با نورها و سايهها عروسكبازي ميكنند، يعني كهها را خواهيم ديد كه در اين عروسكگرداني ذينفعاند و حالا شايد حتا منفعتشان را فراموش كردهاند، صرفن از بازي خوششان آمده است، خدا ميداند عبا اگر باُفتد از شانههاي علي خامنهاي چه جماعت مور و ملخي از زير آن به راه خواهد افتاد عقب سوراخي، لانهي موشي، جماعتي كه حصن حصينشان را در لباس ولايت بر تن ايشان يافتهاند و بافتهاند، بماند آنها كه بلاهتشان را پنهان كردهاند آنزير، (من فكر ميكنم ميرحسين موسوي ميان اين جماعت نيست، سيدمحمد خاتمي هم نيست، شايد فقط سايهي عبا، وقتهايي، بهاجبار، دربارهي مهدي كروبي مشكوكام،) غرض آنكه سيدعلي خامنهاي را كردهاند تابو، كردهاند توتم، بدتر از فالوس مقدس در جشنهاي نمايشي ديونيزوس، دارند مباركترش ميكنند و ميكنند آنچه نبايد بكنند با خلقاللّه كه نه، خلقي كه اللّهشان را، شايد از سر ناداني و خيالپردازي و ناتواني، شايد از سر گرسنهگي، يا هرچه، گم كردهاند، كدام ما كِي نكردهايم، و تا اين نشان متبرك را زمين نزنيم و نشكنيم قصه همان است كه بود، ميخواهد خاتمي رييسجمهور باشد يا هركس، (اينكه ميگويم نه يعني در انتخابات رأي ندهيم و رأي بدهيم كه چه بشود، چنانكه توضيح دادم،) خواندم آقاي عطريانفر با روزنامهي اشپيگل مصاحبه كردهاند و گفتهاند موسوي اصولگراي آنچناني است و چيزهاي ديگر كه عجالتن كاري ندارم، (فقط بگويم كه نميفهمم اين تخريبها چه فايده ميكند، به سود چهكسي تمام ميشود، خاصه حالا كه سيدمحمد خاتمي براي موسوي كنار رفته است،) و دربارهي سابقهي رابطهي ميرحسين موسوي و علي خامنهاي گفتهاند اختلاف اينها نه بهخاطر شخصيت حقيقيشان، كه دعواي حقوقي بوده است سر توزيع قدرت ميان رييسجمهور و نخستوزير، اول، اين هم از لطايف است كه آقاي خامنهاي انگار هركجا باشند سر تعيين دامنهي اختيار و اقتدارشان با ديگران اشكال بههم ميزنند، در مقام رهبري هم مثل رييسجمهوري به همان شكلاند، دوم، به آقاي عطريانفر ميگويم، كدام ما با آقاي خامنهاي مشكل شخصي، يعني مثلن پدركشتهگي، داريم، ايشان اگر دارند به خودشان مربوط است و ما هم همينطور، همهي دعوا سر شخصيت حقوقي ايشان است، من از سابقهي اين دعوا ميان سيدعلي خامنهاي و ميرحسين موسوي خوشام ميآيد،
سال هفتادوشش كه سيدمحمد خاتمي رييسجمهور شد آقاي خامنهاي هنوز ولايت نسبتن لرزاني داشت، بيشتر از هشت سال، البته كم نيست، از رهبري او نگذشته بود و با حضور شخصيت قدرتمندي مثل علياكبر هاشمي رفسنجاني در رأس دولت و به عنوان عاليترين مقام اجرايي كشور مجال چنداني براي عرض اندام سياسي و قدرتنمايي پيدا نكرده بود، (كيست كه نداند اكبر هاشمي در روند تحولات انقلاب شخصيت مهمتري بوده است، كافي است به يادداشتهاي روزانه و خاطرههاي منتشرشدهي ايشان نگاه بكنيد،) هنوز دژ گستردهي طرفداران و سرسپردهگان سينهچاكِ ذيمنافع در ولايت و ارگانهاي انتصابي و مقامهاي منتصب چونان تنگ و سخت و بسته گرد ايشان شكل نگرفته بود، ايشان هنوز من بود، ما نشده بود كه وقتي بخواهد از خودش حرف بزند با تبختر بگويد رهبري چه كرد و رهبري نظرش بر اين يا بر آن است، آنچه در هشت سال رياستجمهوري محمد خاتمي و بدتر از آن در دورهي چهارسالهي مجلس ششم اتفاق افتاد استحكام پايههاي ولايت علي خامنهاي بود چونانكه گسترش گرفت و پهن شد تا بيخ حلقهاي ما، چيزي كه البته آنقدرها هم گريزپذير نبود، تندرويهاي اطرافيان خاتمي، خاصه مشاركتيها، خوب حربه دست ولايتيها داد تا جاي پاشان را سفتتر بكنند و زمينه برايشان فراهم كرد تا قدرتشان را بيشتر به رخ بكشند، در و ديوار ادارهها و مدرسهها و دانشگاهها پر شد از عكسهاي رهبري، از فرمايشهاي راه و بيراه ايشان، (فكر كنيد، مثلن اينكه پارچه بردارند و بنويسند اگر قرار باشد بين هواپيما و راهآهن يكي را انتخاب بكنيد بايد راهآهن را انتخاب بكنيد،) و اعمال نفوذ و قدرت نهادهاي غيرانتخابي چندان شدت گرفت كه راه را از همهي طرفها بر اصلاحطلبان بست، (و خدا ميداند در اين وانفساي بنبستْ دعوا بر سر همين گزينههايي كه تماميتخواهها گذاشتهاند باشند يا نتوانستهاند بگذارند كه نباشند يعني چه،) (گفتم مشاركتيها، جماعتي كه تند فكر ميكردند و تند عمل ميكردند، بعد دوم خرداد ما هم فكرهاي تند ميكرديم و در انتخابات مجلس به مشاركتيها رأي داده بوديم چون، دستكم دربارهي عمدهي مسايل و شرايط تازهي آن دوره، در نظريات، شبيهتر به ما فكر ميكردند و ما هم ميخواستيم راديكال رفتار بكنند، چيزي كه هست آنها داعيه داشتند حزب هستند و سياست را ميشناسند، ما نميشناختيم اگرچه بيادعا نبوديم، آنقدر تند رفتند و آنقدر بيسياستي كردند كه اتفاق افتاد همهي آنچه اتفاق افتاد و كار رسيد به اينجا، جمهوري شده است افسانه، حالا فكر ميكنم كه جبهه به مشاركتيها برازندهتر بود تا حزب، دربارهي نزديكان و اطرافيان حالاي آقاي خاتمي قصه انگار هنوز همان است كه بود، زمان بايد ميگذشت تا بدانيم تندروي، راديكاليسم، به كارمان نميآيد، تازه آن هم وقتي خواستگاه قُرصي و جاپاي محكمي در معادلههاي قدرت دستوپا نكردهايم، يعني وقتي قدرتي هست كه، گيرم بهناحق، فعال مايشاء است و رفتار تند ما را برنميتابد، آنوقت همهچيز ميتواند به ضررمان تمام بشود، درسي كه مشاركتيها و هواداران خاتمي در كانديدا شدن او و بعد انصرافاش و بعدتر در تخريبهاشان عليه مهندس موسوي نشان دادند هنوز ياد نگرفتهاند،)
نميخواهم فكر بكنم ميرحسين موسوي هم اگر رييسجمهور بشود ناچار است برود در اعياد با سران قوا بنشيند آنبالا پشت سندلي سيدعلي خامنهاي روي تختهاي مفرش حسينيهي امام خميني، بگذاريد تا همينجاش فكر بكنيم كه موسوي در مقام اجرا شايد بتواند قدري جلوي تركتازي و زيادهخواهي قدرتمداران انتصابي بايستد، (چونانكه گفتم اكبر هاشمي وقتي رييسجمهور بود ميتوانست،) عليالعجاله همان سابقهي جدلهاش با علي خامنهاي، وقتي نخستوزير بود، باشد پشتوانهاش، امتيازي كه او دارد و يگانه است و سيدمحمد خاتمي نداشت، و آنچه ميتواند بيشتر دلگرممان بكند حمايتهاي همانوقت آقاي خميني از ميرحسين موسوي است و جايگاهي كه هنوز شخصيت كاريزماتيك آقاي خميني در ذهنيت عامهي مردم دارد و در ذهنيت نخبههاي نخالهي سياسي، بهويژه راستها، اصولگراها، كه ميتواند مايهي اقبال ايشان به آقاي موسوي بشود، (هرچهقدر هم كه بازي را قبول نداشته باشيم وقتي، به هر دليلي، دليلاش را پيشتر گفتم، لباس تنمان ميكنيم كه بآييم بازي بكنيم بايد قاعدههاي بازي را بلد باشيم، ياد بگيريم، با قانونهاي بسكتبال نميشود فوتبال بازي كرد، حالا هرقدر هم كه بسكتبال خوب باشد و فوتبال اصلن زنازادهي ديوث باشد، آنچه نوشتم منظورم هدف وسيله را توجيه ميكند نيست،)
3
اگه بارون بزنه، آخ، اگه بارون بزنه، يا، آب، نان، آزادي،
چهار سال پيشتر من فكر ميكردم البته كه بايد بنيادها و ساختارهاي اقتصاديمان درستودرمان باشد اما توسعهي اقتصادي از توسعهي فرهنگي مهمتر نيست، آنچه اصل است توسعهي فرهنگي است، يعني هرچه عامهي مردم بيشتر بدانند و باسوادتر باشند خوشبختتر خواهند بود چون دغدغههاي اباطيلشان را دور خواهند ريخت و بستر بهتري براي كار و زندهگي و لذت و تفريحشان دستوپا خواهند كرد و در چونين زمينهي سازندهاي فرصتهاي شغلي بهتر و درآمدهاي بيشتري خواهند داشت و خواهند دانست با پولهاشان چهكار بكنند و دست ديگران را خواهند گرفت و همهچيز خوبتر خواهد شد، جامعهاي كه سطح سواد و فرهنگاش بالاتر باشد اقتصاددانان بهتر و مديرها و مهندسهاي بهتر و سياستمداران بهتر و ديپلماتهاي بهتري خواهد داشت، چهار سال پيش اشتباه ميكردم، اولن، قدري از سر شكمسيري انديشه كرده بودم، به توسعهي اقتصادي فكر ميكردم غافل از آنكه شغل و درآمد دخلي به توسعه ندارد، نيازهاي اوليهي هركسي است و اگر نباشد مجال نميدهد آدمها به چيزهاي ديگر فكر بكنند، واقعيت اين است كه چهار سال پيش بالاتر از اينجا كه هستيم ايستاده بوديم، آب و نان بود و فكر توسعه ميكرديم، ميخواستيم بهتر زندهگي بكنيم، كار دنداندردمان به عصب نرسيده بود، همين بود كه فكر ميناياش بوديم، ثانين، فكر ميكردم انسان نسبتن مدرن حتا اگر خواستههاي فردياش مطابق هرم مازلو باشد در خاصيت اجتماعياش، در جامعهاي كه فرض ميكنيم در حال توسعه است، ميتواند رفتار متفاوتي داشته باشد، يعني اگر احتياجات فردياش اولن برآوردن نيازهاي فيزيولوژيكياش است، آب و غذا و خواب و هوا و سكس، و بعدن، بهترتيب، احساس امنيت، احساس تعلق و دوست داشتن و دوست داشته شدن، عزت نفس و احترام متقابل، و نهايتن معنويت و اخلاق و خلاقيت، در زندهگي اجتماعياش، در بستري كه فرض كردم، ميتواند عكس اين روند را طي بكند، كما اينكه آدمها در فرديتشان هم ميتوانند بهخاطر آرمانشان يا مثلن معشوقشان غذا نخورند و بميرند، من اميدوار بودم آدمهاي جامعه در خصلت جمعيشان اينگونه باشند، تجربهي اين چهار سال اشتباهام را نشانام داد، دستكم در جامعهي ما اين اتفاق نيافتاده است، مردم گرفتار نيازهاي اساسيشان هستند و براي قضاي اين احتياجاتشان با هم ميجنگند، هرم مازلو البته الگويي براي بدويت انسانهاست و به نظر ميرسد انسان در ذاتاش بدوي است، الباقي را بايد كسب بكند، من دريافتهام جامعه در برآورده كردن حاجتهاش هنوز در بدويتاش سر ميكند، (اگر ميگويم جامعه نميدانم ميشود به همهي جوامع تعميماش داد يا نه، دستكم اميدوارم در مدينهي فاضله، آرمانشهر، همهچيز شكل ديگري باشد، و البته نميدانم آن اكتسابيات را كه گفتم بايد جامعه به آدمهاش بدهد يا آدمهاي جامعه به جامعه بدهند يا چه،)
از همهي آنچه گفتم خواستم برسم به اينجا كه من فكر ميكنم اقتصاد مهمترين عاملي است كه در مواجهه با نامزدهاي انتخابات و در انتخابمان بايد به آن توجه بكنيم، و البته اينكه بدانيم چه عواملي در همين فاكتور اقتصاد دستبهكارند، از اين عوامل دومي شايد سياست خارجي از همه مهمتر باشد،
اينجاست كه من عقب كسي ميگردم كه اولن مدير تكنوكرات و توانمندي باشد، حتا يكي مثل محمدباقر قاليباف، و بعد در ديدگاههاي فرهنگي و سياسي و اجتماعيمان كمتر اختلاف بههم برسانيم، حالا چه بهتر كه اصلاحطلب هم باشد، (يعني اول نميگويم اصلاحطلب باشد، خاتمي باشد، و بعد دربآيم بگويم كاري نكرد يا نميتوانست كاري بكند يا چه، هرچند، اينطور دربارهي خاتمي گفتن به نظرم بيانصافي است، حرف اينجاست كه ما حالا به اصلاحطلب بيشتر نياز داريم يا به يك مدير عملگراي تكنوكرات، اين واژهي عملگرا را مسامحتن مينويسم، كه پيش از هرچيز بتواند به اقتصاد و البته سياست خارجي سروساماني بدهد، من به اين دومي فكر ميكنم، حالا كه خاتمي، به نفع ميرحسين موسوي، از انتخابات كنار كشيده است، و حتا قبل از آن، اينكه بنشينيم و بگوييم ما اصلاحطلب ميخواهيم، ما خاتمي ميخواهيم، شايد مثل آن است كه آدمي در بيابان داغ و سوزاني جاناش به لباش رسيده باشد از تشنهگي و در حال مرگ باشد، حالا ما پيداش بكنيم و بخواهيم بهش آب بدهيم، جان بكند و دستمان را پس بزند و بگويد آب نه، من آب نميخواهم، من پلمبير ميخواهم،)
واقعيت اين است كه دوران نخستوزيري ميرحسين موسوي مدل مناسبي براي مطالعهي رفتار اقتصادي او به دست نميدهد، وروديهاي مدل دورهي دهسالهي اول انقلاب و جنگ، معمولي يا غيرمعمولي، خوب يا بد، مطلقن با آنچه حالا هست همخواني ندارد تا بخواهيم روي خروجيهاي آن قضاوت بكنيم، آنچه دورهي نخستوزيري موسوي به دست ما ميدهد تنها معياري براي رفتارشناسي و شخصيتشناسي او خواهد بود، بقيهي چيزها را بايد ايشان خودش بگويد، كارنامهي فعاليتهاي قبل و بعد نخستوزيرياش هم هست، خاصه آنچه بعد نخستوزيرياش كرده است، يعني وقتي مشاور عالي رؤساي دولتهاي قبل بوده است و عضو مجمع تشخيص مصلحت نظام بوده است و رييس فرهنگستان هنر كه هنوز هم هست،
آنچه تا اينجا دربارهي ميرحسين موسوي دستگير من شده اينست كه ايشان مدير توانا و كاربلدي است، به فنسالاري، تكنوكراتيسم، اعتقاد دارد، حرفهاش و عملاش يكي است، يعني همان است كه هست، ميشود به آنچه ميگويد و آنچه ميخواهد اعتماد كرد، چونانكه خود گفته اصولاش را فراموش نكرده و به آنها پابند است، گيرم اين اصلها را نگفته باشد، حدس زدن آنها چندان سخت نيست، فارغ از اينها به نظرم نميرسد متعصب و سختانديش، دگم، باشد، گو اينكه ادبياتاش را خيلي دوست نداشته باشم،
دربارهي اصول، اولن، پيشتر يكجا از پدرم نوشتم، حالا مينويسم اينكه شايد دربارهي بعضي چيزها، مثلن همين سياست، و نه حتا در اصول سياست كه در تشخيص مصاديق، مثل هم فكر نكنيم به كنار، من هميشه ايشان را ستايش كردهام، پدرم قبل انقلاب هم همين بود كه حالا هست، بهخاطر اقتضاي وقت نه پُروپيمانتر ريش گذاشته است نه نمازش را كمتر و بيشتر خوانده است، آنوقتها موسيقي گوش نميداد حالا هم نميدهد، به چيزي تظاهر نميكند، البته حواساش به همهچيز هست، من فكر ميكنم اين ويژهگيها، حالا نه براي يك پدر، براي رييسجمهور، مهمتر از ادبياتاش است، دوم، آقاي موسوي گفته است اصلاحطلبي است كه اصول را فراموش نكرده است، دربارهي معناي اصول آنچه به نظرم ميآمد نوشتم، الباقي بازي زباني است، ميرحسين موسوي بايد نسبتاش را با اصلاحطلبها و اصولگراها مشخص بكند، اصولگرا و اصلاحطلب آنگونه كه در تقسيمبندي نيروهاي سياسي تعريف شدهاند، راستها و چپها، (كه البته اين چپ و راست هم حكايت شيريني است در آرايش ايراني سياست، چونان چپ در راست تنيده است و راست در چپ پيچيده است كه راستي مايهي حيرت است، چپ طيف وسيعي است كه از تودهايها و چپهاي اسلامي مايل به سوسياليزم را شامل ميشود تا مليمذهبيها و ليبرالدموكراتها و حتا اپوزسيون و براندازها، و آنوقت محمود احمدينژاد راست است،) و الا اگر مُراد معناي لغوي باشد و بخواهيم مغالطه بكنيم كه فصلالخطاب فرمايش آقاي خامنهاي است كه گفتهاند همهي ما بايد اصولگراي اصلاحطلب باشيم، سوم، با همهي اين حرفها من فكر ميكنم ميرحسين موسوي اصلاحطلب است، البته سيدمحمد خاتمي اصلاحطلبتر است، يادمان باشد مهندس موسوي پيش از خاتمي گزينهي اول چپها بود براي انتخابات دولت هفتم، يعني دوم خرداد، و بعد گزينهي خاتمي و باز چپها براي انتخابات دولت نهم، و زير بار نرفت، و براي همين انتخابات دولت دهم هم آقاي خاتمي بيشتر و پيشتر از آنكه خودشان كانديدا بشود سعي كرده بود مهندس موسوي را براي كانديداتوري ترغيب بكند و البته به نفع مهندس موسوي بود كه انصراف داد، چهارم، اصول، اصول، خستهكننده است و البته نگرانكننده است اينقدر اصول كه آقاي موسوي ميگويد، من خاصه آنجا بيشتر نگران ميشوم كه يكي از اين اصلها لامحاله "حفظ ارزشهاي خط امام" است، اين "ارزشهاي خط امام" براي من چندان تعريفشده نيست، آقاي خميني قدري در خاطرههاي بچهگي من است كه هست، مثلن من داشتم توي هال بازي ميكردم و يادم هست تلهويزيون كوچكمان روشن بود و داشت ايشان را نشان ميداد كه سخنراني ميكرد، و اين خاطرهها هم لابد اگر هِي نگفته بودند و مكرر نشده بودند، مثلن اگر من عكس ايشان را ديگر نديده بودم، حالا نبودند، بهجز اينها به بقيهاش ميگويم تاريخ معاصر، مثل شاه، مثل مصدق، براي نسل بعد من خاطره هم حتا نيست، همهاش تاريخ است، و اين تاريخ چيزيست كه من دوست ميدارم، فكر ميكنم بايد خواند، بايد عبرت گرفت، اما نبايد بهش افتخار كرد، دل من به رويكرد اقتصادي ميرحسين موسوي روشن است، به رويكرد فرهنگي و اجتماعياش هم روشن است، اما دربارهي امنيت سياسي و سياست خارجي قدري ميترسم، ترسام هم از همان اصول و ارزشها است، دربارهي ارزشها و سيرهي آقاي خميني دو سطح مطرح است، يكي اصل و ديگري مصداق، اگر بنا به پيروي از مصاديق باشد آقاي موسوي لابد قبل هركاري بايد رابطهي ايران با عربستان سعودي را معلق بكند، كما اينكه اقتصادشان هم بايد كوپني باشد، اما اگر اصل مطرح است دربارهي شخصيت آقاي خميني ميدانيم كه، خوب يا بد، مواضع ايشان قبل و بعد انقلاب فرق ميكند، مثلن مسألهي حجاب، و مواضع ايشان بعد انقلاب و بعدترش فرق ميكند، مثلن دربارهي مهندس بازرگان، يا دربارهي آزاديهاي سياسي، و آخرياش هم شايد جنگ و جام زهر و چه، ايشان اگر وقت جنگ فوت كرده بود لابد ما هنوز داشتيم با عراق ميجنگيديم، چونانكه پيشتر گفتم من به سياستمداري آقاي خميني باور دارم و البته به سياستشان نه، اگر ارزش در مصداقها نيست و در همين انعطاف است بگذار باشد، پس چرا آقاي موسوي درنآيد و نگويد همانطور كه اقتصاد بستهي وقت جنگ ناگزير بود و حالا ديگر نيست مثلن قطع رابطهي با آمريكا جبر و چارهي آنوقت بود و ديگر حالا نيست، واقعيت اين است كه اعم سياست و اخص سياست بينالملل تاريكترين جنبههاي مواضع ميرحسين موسوي است كه بايد روشنشان بكند، (و اينكه حواسمان باشد اقتصاد چهقدر ميتواند از روابط خارجي متأثر باشد،)
4
من خواب ديدهام كه كسي ميآيد،
به نظر ميرسد دربارهي سيدمحمد خاتمي نوشتن حالا ديگر چندان ضرورت و موضوعيت ندارد، فقط همانها كه گفتم و اينكه اصلاحطلبها همهي اين سالها نتوانستهاند مهرهي تازهاي به بازي بآورند، حالا اينكه چهقدر نتوانستهاند و چهقدر نگذاشتهاند كنار، براي انتخابات دولت تازه اولن مهدي كروبي ساز خودش را برداشته بود و در دستگاه خودش كوك كرده بود و براي خودش ميزد و هنوز هم مينوازد، چه گوشخراش، اما ميرحسين موسوي دودل بود، با همهي اين احوال رجوع به خاتمي چارهناپذير مينمود، ايشان اول از همه سعي كرده بود مهندس موسوي را مجاب بكند نامزد انتخابات بشود، همانوقتها كه گفته بود يا من ميآيم يا موسوي، خدا ميداند بين آنها چه گذشت تا اينكه آقاي خاتمي رسمن كانديداتورياش را اعلام كرد و بعد آقاي موسوي اعلام كرد كه ميآيد و بعد خاتمي انصراف داد و گفت نميآيد، آنچه اتفاق افتاد شوري بود كه انگار يكباره در هواي انتخابات دميدن گرفت و شادي و اميدي بود كه ميان طرفدارها و هواخواههاي سيدمحمد خاتمي شوريدن گرفت و بعد سرخوردهگيِ ايشان از انصراف او بود و بدتر از همه اصلن سرخوردهگيشان بود از انتخابات، فراموش كردند خاتمي خود خواسته بود ميرحسين موسوي كانديدا بشود، اما حالا موسوي ديگر آنكسي نبود كه خاتمي هرچه توانسته بود سعي كرده بود او را ترغيب بكند كانديداي انتخابات بشود و اگر آمدناش را هِي عقب انداخته بود براي اين بود تا بلكه آقاي موسوي دستي بجنباند و تصميم بگيرد كه ميآيد، خاتمي آمده بود و حالا موسوي شده بود كسيكه آقاي خاتمي بهخاطر او كنار كشيده بود، و فكر ميكنم گفتوگو ندارد كه سيدمحمد خاتمي، دستكم حالا، شخصيت محبوبتري است، نگاه بكنيد به سفرهاي تبليغاتياش به سه استان قبل آنكه انصراف بدهد، و البته رأياش بيشتر تضمينشده است، نگاه بكنيد به نتيجهي نظرسنجي سايت اصولگراي تابناك، طرفدارهاي تندروي محمد خاتمي دست برداشتند به تخريب ميرحسين موسوي، گفتند ما او را نميشناسيم، او سابقهي روشني ندارد، اصلن اصلاحطلب نيست يا چيست، فكر بكنيد زمين بازي است، حالت اول آن است كه تماشاچيها دارند نگاه ميكنند كه خاتمي، بازيكن محبوبشان، دارد كنار زمين موسوي را گرم ميكند، در گوش او چيزهايي ميگويد، و آنوقت بهش خدا قوت ميگويد و ميزند پشتاش و روانهي بازياش ميكند، شور ميافتد ميان تماشاگرها و موسوي را تشويق ميكنند، اما حالت دوم اين است كه خاتمي هرچه در گوش موسوي ميخواند او به بازي راضي نميشود، ميايستد كنار زمين، آنوقت خاتمي خسته ميشود از اينهمه اصرار، خودش لباس ميپوشد و به زمين ميآيد تا بازي بكند، تماشاگرها بلند ميشوند، دست ميزنند، شعار ميدهند، موج مكزيكي راه مياندازند، بعد موسوي احساس ميكند ميتواند بازي بكند، اجازه ميگيرد و وارد زمين ميشود، اين البته همانچيزي است كه خاتمي خواسته بود، پس نفس راحتي ميكشد و جاياش را به موسوي ميدهد و ميآيد بيرون، اما انگار آب سرد ميريزند به سر تماشاچيها، سكوت ميكنند و آرام ميگيرند و ناباورانه به تماشاي بازي مينشينند، بعضيهاشان حالا آنقدر خسته شدهاند و شايد فكر ميكنند مضحكهشان كردهاند كه اصلن نگاه نميكنند به ادامهي بازي، از ورزشگاه بيرون ميروند، و بعضيها كه لابد بهشان تماشاگرنما ميگوييم هوچيبازي ميكنند، شروع ميكنند به هو كردن موسوي، به شعار دادن عليه او، ميگويند او يار نفوذي است، حتا به ياد نميآورند كه حضور او در بازي همان خواستهي خاتمي، كاپيتان محبوب تيمشان، بوده است، فكر نميكنند شايد موسوي بتواند بهتر بازي بكند، شايد فرصتهاي بيشتري به دست بآورد، به كاپيتانشان هم اعتماد نميكنند، فكر نميكنند او شايد بازي را آناليز كرده باشد و ضعفهاي خودشان و قوتهاي حريف و ضعفهاي حريف و قوتهاي خودشان را سنجيده باشد و آنوقت نتيجه گرفته باشد كه مثلن من اگر بخواهم بازي بكنم بهم سخت ميگيرند و ميزنندم و دستوپام را ميشكنند يا هرچه، موسوي، دستكم الآن، حتا اگر بهتر از من بازي نكند، ميتواند بازيكن مؤثرتري باشد، ... تماشاچيها حالا كه قدري بازي آرام گرفته است و شرايط بازي پايدارتر شده است ميتوانند به همهي اينها فكر بكنند، خدا بكند آنها كه رفتهاند برگردند و آنها كه هستند يكدل بشوند و همهشان دست به دست هم بدهند و تيمشان را تشويق بكنند، و خدا بكند بازي را ببرند،
من اما از اول فكر ميكردم ميرحسين موسوي گزينهي بهتري است براي انتخابات، من از رجعت به خاتمي و اقبال به او بوي دموكراسي نميشنيدم، ملتي را ميديدم كه در استيصالشان درماندهاند و عقب نجاتبخشي ميگردند و حالا سيدمحمد خاتمي را يافتهاند، حتا فراموش كردهاند دست او چندان باز نيست و بهخاطر همين دست بستهاش، كه خداوند نخواهد، چهار سال قبل بيانصافي كردهايم و بهش تاختهايم و حالا، بعد چهار سال، آنقدر پس رفتهايم و عقبتر ايستادهايم كه غُرهامان را فراموش ميكنيم و به همانكه بود راضي ميشويم، يعني از خدايمان است، تير آرش را برميداريم و به دست محمد خاتمي ميدهيم و ميگوييم آقاي خاتمي، شما تير باندازيد، تا هركجا تير شما برود تا همانجا مال ايران است، و بعد دلمُرده مينشينيم تير خاتمي را نگاه بكنيم كه تا كجا ميرود، ايشان تير مياندازد و ما غرولند ميكنيم كه آقاي خاتمي، تو كه هنوز هستي، قرار بود از شما عبايتان بماند و چلهي كمان، معلوم ميكند خوب به كارت دل ندادهاي، آري، اين رجعت به محمد خاتمي من را ياد آرش كمانگير مياندازد و ياد دموكراسي نه، من فكر ميكنم اگر سندوق رأيي ميبردند زير درخت ناكجاآبادِ نمايشنامهي در انتظار گودو براي ولاديمير و استراگون آنها بي آنكه بپرسند اصلن خاتمي كانديدا شده است يا نه و چه آدمهاي ديگري نامزد انتخابات شدهاند روي برگهي رأيشان مينوشتند سيدمحمد خاتمي و ميانداختند توي سندوق،
درماندهگيمان را ميپذيرم و ازش ميگذرم، اما من فكر ميكنم آمدن ميرحسين موسوي بيشتر شبيه دموكراسي است، او، دستكم براي نسل من و بعد من، چهرهي تازهاي است، تجربهي جديدي است، و خاتمي نبود، من اين مراجعه و تكرار را دوست نداشتم،
بعد محمود احمدينژاد هركسي رييس دولت بشود خدا ميداند بايد چهكار بكند با همهي آنچه او اين چهار سال كرده است، (حتمن دهناش سرويس ميشود و راه و بيراه ازش انتقاد ميكنند و حسابي فحش ميخورد،) بگذار محمد خاتمي همان رهبر اصلاحات و مصدق دوران بماند،
5
در لُرستان نُه لُرند و هر لُري نُه نرّهلُر، نرّهلُر چه نرّهلُر، هر نرّهلُر نُه نرّهلُر،
دربارهي شيخمهدي كروبي صبر ميكنم تا ببينم چه پيش ميآيد، اگر نبود كه غلامحسين كرباسچي گفته باشد اگر لازم باشد كفش ايشان را هم واكس ميزند حتا بهش فكر نميكردم،
6
غبار ناتوانام بسته نقش دست امّيدي، كه نتواند ز دامانات كشيدن كلك بهزادم،
سالها پيش كلاس داستاننويسي ميرفتم، معلممان، خودش اصرار ميكرد بهشان استاد نگوييم، تمرين داده بود بهمان و گفته بود داستاني بنويسيد، هرچه باشد، فقط همينكه جملهي اول داستانتان باشد "همهچيز از همان عكس شروع شد"، آقاي محمد حسيني خودش هم نوشت و سر كلاس برايمان خواند و بعد توي مجموعهي داستاناش چاپاش كرد و بعدتر همان داستان را پَروبال داد و داستان بلندي نوشت، آبيتر از گناه يا بر مدار هلال آن حكايت سنگينبار، كه جايزهي گلشيري گرفت، گفتم كه حالا بگويم دربارهي من و ميرحسين موسوي هم همهچيز از آن عكس، يا راستترش را بگويم نقاشي، شروع شد، آقاي موسوي در خاطرههاي بچهگيهاي من نبود، همان آقاي خميني بود و صداي آقاي هاشمي بود و "وي" كه فكر ميكردم رييسجمهور آمريكا است بسكه توي اخبار تلهويزيون هِي ميشنيدم و ميديدم وي چه گفت و وي چهكار كرد، اولين بار كه دربارهي مهندس موسوي شنيدم شايد توي ستون حرفهاي مردم يكي از روزنامههاي بعد دوم خرداد بود كه شهروندي انگار تلهفون كرده بود و گفته بود نخستوزير دورهي جنگ را ديده است كنار خيابان كه چرخ ماشيناش پنچر شده است و دستتنها مشغول پنچرگيري بوده است، يعني مثلن راننده نداشته است، عكس ايشان را بعدها توي همان روزنامهها ديدم و راستاش از قيافهشان هم خوشام آمد و البته فهميدم ايشان رييس فرهنگستان هنر است، شايد پيش خودم گفتم نخستوزير جنگ را چه به فرهنگستان هنر و لابد بايد از آن شغلهاي فرمايشي باشد، بعدها در يك نمايشگاه نقاشي توي موزهي هنرهاي معاصر دو تا نقاشي از ايشان ديدم، همهچيز هم از همين نقاشيها شروع شد، جلوي نقاشيها ماتام نبرد اما دوستشان داشتم، پرسوجو كردم فهميدم مال همان آقاي نخستوزير است،
ميرحسين موسوي نقاشي ميكشد، نقاشيهاش هم نقاشيهاي ديواري يا پرترههاي رئاليستي شهيدها نيست، گو اينكه اينها عيب نيست اما دربارهي نقاشي من اينها را دوست ندارم، كما اينكه نقاشيهاي مثلن استاد عباس كاتوزيان را هم دوست ندارم، طبعن منظورم اين نيست كه نقاشيهاي ايشان بد است يا بد كشيده است، من آن فضاها و سبكها را دوست ندارم در نقاشي، و اگر ايشان زنده بود و ميخواست رييسجمهور بشود اصلن برايام مهم نبود كه نقاشي هم ميكشد، دربارهي مهندس موسوي اما فرق ميكند، او معمار است و ساختمانهايي كه طراحي معماري كرده است حال آدم را بد نميكند، ميشود دربارهشان نقد خواند و لذت برد، و البته نقاشيهايي كه كشيده است آبسترههاي مدرن هستند، نقاشيهايي كه من دوستشان دارم، و همهي اينها و فعاليتهاي فرهنگستان هنر و كتابهاي ارزشمندي كه فرهنگستان چاپ كرده است، "ارزش" براي من كه ادبيات و هنر را دوست ميدارم شايد اينها باشد،
و خداوند به همهچيز عالمترين است،
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر