وقتی به فرمول دلبستگی می‌رسی یعنی بزرگسال شدی. یعنی دیگه وقتشه بری دنبال قبض آب و برق و قسط‌های وام.

وقتی نقطه‌ضعف‌هاتو فهمیدی، وقتی فهمیدی چیزهای ثابتی هست که دلت رو می‌لرزونه، مثلاً حرکت دست‌ها موقع حرف زدن... اون موقع است که دیگه همه‌چیز رو می‌تونی پیش‌بینی کنی. دل‌بسته شدن رو می‌تونی پیش‌بینی کنی، گیرکردن رو می‌تونی پیش‌بینی کنی و دقیقاً می‌دونی چه‌جوری توی چاله خواهی افتاد، چقدر توی چاله خواهی موند و چه‌جوری بالاخره ازش درمیای...

اون موقع، دیگه وقتشه که هرروز سر یه ساعت مشخص از خواب بیدار بشی و تا شب و تا آخر عمر با یک برنامه مشخص زندگی کنی. ناراحتی‌های مشخص، شادی‌های مشخص، دلبستگی‌های مشخص و دل کندن‌های حساب‌شدهدرحالی‌که دلبستگی یا به قول شما عشق، بهترین چیزی بود که یه آدم رو می‌تونست غافلگیر کنه. بهترین ناشناخته جهان بود، بهترین خطر جهان، بهترین سردرگمی جهان، بهترین بلاتکلیفی جهانِ هستی...

بلوغ چیز مسخره‌ایه... کنترل کردن، مدیریت کردن، نگران بودن، ترسو بودن. یادم هست که هیچ نمی‌ترسیدیم. از هیچ‌چیز. اما حالا شدیم آدم‌هایی که باپشتکار دور زندگیمون دیوارهای بتُنی می‌کشیم. روش هم یه لایه سیم‌خاردار. دورش هم داریم خندق می‌کَنیم، برای توی خندق‌ها هم می‌خوایم تمساح بخریم... تا بعد با خیال زاحت بشینیم و توی امنیت زندگیمون بپوسیم. بنشینیم و حسرت اون بیرون رو بخوریم. حسرت اون آدم‌هایی که نتونستن از مرزهای امنیتی ما عبور کنن و دارن برمی‌گردن.

از یه جایی به بعد، ما سلامت و آسایش و امنیتِ زندگی رو داریم و کم‌کم از درون می‌گندیم. حرکت قشنگ و مسلط دست موقع صحبت کردن رو می‌بینم و طبق برنامه‌ریزی‌های امنیتی آر محل برای همیشه فرار می‌کنیم. جامعه مارو به‌خاطر  فرارهامون، به‌خاطر دیوارهای سیمانی، سیم‌های خاردار و خندق و تمساح‌های قشنگی که دور زندگی‌مون تعبیه کردیم تشویق می‌کنه و ما خوشحالیم؛ درحالی‌که شب‌ها خواب می‌بینیم دری هست روی این دیوار سیمانی، پلی هست روی این خندق خطرناک و کسی هست که اون‌طرف مرزها منتظر ماست... 

+ نوشته شده در  چهارشنبه بیستم مرداد ۱۳۹۵ساعت 13:18  توسط الهام  |