menu

دیدن آدمی که از مرگ برگشته، مثل جسمیت یافتن همه‌ی ویرانی‌های آدم است. دیدن آدمی که خودکشی کرده، مثل تماشای همه‌ی لحظه‌هایی است که تمام می‌شوی، ناگهان از دست می‌روی و می‌دانی توی آن لحظه، برای همیشه در قسمتی از خودت مُرده‌ای. دخترعمه‌ام دو ماه پیش خودکشی کرده. سم خورده، هشت روز رفته توی کُما و حالا که روبه‌روی‌ام نشسته نمی‌توانم چند ثانیه بیش‌تر نگاهش کنم.

دخترعمه‌ام حالت بالفعل یک توانایی بالقوه است که انگار در خانواده‌ی پدری‌ام ریشه دارد. شاید خودکشی برای‌اش یک راه‌حل قطعی برای تمام شدن تمام چیزهایی بوده که در باطن به پایان رسیده‌اند. این‌که چه‌طور قوطی سم را برداشته و سرکشیده را نمی‌دانم، حتا این‌که با خودش فکر کرده یا اصلاً بی‌فکر این کارها را کرده را هم مطمئن نیستم. فقط می‌دانم آدمی که روبه‌روی‌ام نشسته، شبیه از مرگ‌برگشته‌ها نیست، شبیه کسی است که سیل، تمام زندگی‌اش را بی‌کم‌وکاست برده و حالا او نمی‌داند در این دنیای کوفتی باید چه کار کند. آدم چه‌طور با ادامه‌ی زندگی‌اش کنار بیاید؟ آدمی که تمام می‌شود چه‌طور دوباره، به‌سختی، به نیروی حیات وصل می‌شود؟ چه‌طور با خودش دست‌وپنجه نرم کند تا با خودش کنار بیاید؟ چه‌طوری؟

 

۱۳۹۴/۰۲/۰۴  | میس‌ راوی