menu

دیگر چیزی نمانده.

از تو یک خاطره‌ی گنگ دارم

که می‌ترسد زبان باز کند

تا شاید دوباره خونابه‌ای

از شکاف حافظه‌ام راه باز کند به اکنون.

اکنونی که در آن

همه‌ی کلمات، اصطلاحات و واژه‌های انباشته در لغت‌نامه‌ها

از معنای‌شان تُهی شده‌اند.

عشق، تسلیم، نیاز.

نباید دلتنگ طعم دهانت باشم

و آن اعجاز شبانه میان بازوهات.

چندبار لباس‌ها را کندیم و پناه بردیم به آغوش هم؟

کاش خدا نشمرده باشد.

چندبار از لرزش شانه‌ و شوری اشک‌هام ترسیدی؟

کاش نشمرده بودم.

به تعداد تمام دیدارهای شبانه،

بی‌اعتبار شده‌اند

عاشقانه‌هایی که هیچ به شعر نمی‌مانند.

 

۱۳۹۴/۰۵/۰۹  | میس‌ راوی