/
مث دیدن یه فیل تو تاریکی
 

یک کیف شیشه ای انباشته از پد لاک پاک کن انداخته بود گل گردنش، نه هوار میکشید نه وسط جمعیت بهت زده و بی رمق مسافران مقاصد نامعلوم، دور میزد، تنها همین که دست کوچکش را محکم چسبانده بود به درب خروجی و نگاه بی آزارش ماسیده به تاریکای آنسوی شیشه ها، چیزی را بی هیاهو میکاوید.

به ناخن هایم نگاه کردم به لاک های بد رنگ اکلیلی که برای دلخوشی خواهرزاده ی چهارساله ام مجبور شدم روی ناخن هایم بزنم، به اختناق جعبه های لاک پاک پاکن، توی کیف شیشه ای پسربچه ی دست فروش، به کوله باری از شاید هزار درنای کاغذی که هریک برای خودش آرزویی دست نیافتنی بود، اصلا به موضوع پایان نامه ای که شب تا صبح ذهنم را توی خواب و بیداری به باد فنا میدهد به  سانتی مانتالیسم پروپوزال نویسی ام، به درد های بی پایان و بی درمان خزیده در گلو ،این درد های همگانی،

 ***

- " حالا گیرم اینم نوشتی، اینم گفتی، ته همه اینا جرات میخواد؛ داری مادمازل ؟ بسم الله.... "

از پلک زدن های بی محابایم فهمید یک جای قضیه میلنگد . گفتم :

- " از من ترسوتر دیده بودی ؟ "

باقیش را خوب بخاطر ندارم همه اش همین بود. عصر یک بعد از ظهر پاییزی حوالی میدان مینا.

 ***

ایستگاه صدر، خودم را بیرون از واگن دیدم که دارد صورت معصوم هزار پسربچه ی دستفروش را از پشت شیشه های دوجداره ی درب هر واگن مشایعت میکند. غم هزار سال تنهایی توی سینه ام را از یاد بردم، دلتنگی هایم را برای خوابیدن توی تخت خواب کوچک پسربچه ی نداشته ام و... داشتم توی آن لحظه به اختصار دردی سترگ توی سینه ام میمردم. کسی خبر از انقلاب ملتهب دستهایم نداشت. سرم را که چرخاندم آنطرف مرد جوان خوش قیافه ای را دیدم کنار خروجی پله برقی با موهای آویزان روی شانه اش که مشغول نواختن فلوت بود. یک قطعه ی بسیار عظیم و پر احساس از نمیدانم که.

 ***

" - رو صحنه باید خودتو بندازی دور، تو قلبا و روحا تبدیل به شخصیتی میشی که من برای تو نوشتم"

شانه هایم را بالا انداخته بودم. دست هایم هم به گمانم زیر چانه ام بود. مرصاد هم چای را گذاشته بود جلوی رویش سرش پایین بود و داشت داغ داغ چای را میزد توی رگ.  من در شیقتگی مطلق ، دلم فقط هوای شانه هایش را داشت. کاپیتان دست نوشته هایش را نشانم داد . من ترسیده بودم. مرصاد بیهوا پوزخندی زد . سرش پایین بود. کاپیتان خودش را به نشنیدن زد. 

- چطوری بلانش؟ هستی؟

بی تعلل و انتظار برای شنیدن پاسخ، متن ها را چپاند توی کیفم. مرصاد گفت که تمام شد.

 ***

کلیدها توی دستم بود. آفتاب توی مغز سرم فرومیتابید. کاش تابستان بساطش را جمع کند برود یک جای دور. خیابان خیابان راه آمده بودم تا آستان ساختمانی نیمه مخروب که حالا قرار است به جایش یک آپارتمان چهارطبقه بنا کنند. کلید ها را یادگاری نگه داشته بودم. شوهرم میدانست من کله خر تر ازین حرف ها میروم سراغ سالهای دور بیست و دو سالگی ام. در میزنم و اگر پاسخب نبود. کلید میاندازم. من برای کله خری کردن همیشه وقت داشتم. نشستم روی جدول . دری نمانده بود. حتا پنجره ای که از آن بشود گذار زمستان سنگین را بروی تراس بزرگ پر از برف آن تجربه کرد. چیزی نمانده بود. کسی هم نبود. حتا کیان.

فقط من بودم. کلیدها توی دستم صدا میکرد. دستهایم میلرزید. کوچه توی چشمهایم هرلحظه آب میشد. آ فتاب بر سرم میبارید. آن روبرو خانه دیگر خانه نبود. به جایش یه گودال بزرگ بود که سهم خاطرات بیست و دو سالگی هایم شده بود.

***

مرصاد گفت تمام شد همه اش همین بود. یکهو پسربچه ای فال فروش آمد داخل ، سر هر میز دلنوازی میکرد برای فروش برگه های فال.  کاپیتان صدایش کرد عین برق سمت میز ما پرید. گفت مرصاد را میاندازم بیرون تو بجایش حرف نداری برایم بازی کن. مرصاد خندید. کاپیتان هزار تومان گذاشت توی جیبش،مهمان یک لیوان شیرکاکائوی داغش کرد. بعد دست بچه را گرفت برد توی فیات آبی اش نشاند که برای نقش توجیه اش کند. دو ماه بعد درست روز نمایش پسربچه غیبش زد . هرچه گشتیم هرگز پیدایش نکردیم.

 

***

بطری آب معدنی خالی شده بود. غروب مزخرف تابستان داشت سر هرکوچه ای پر میزد. کیفم را انداختم روی شانه ام و بلوار میرداماد را رفتم پایین.

 

+  Tue 6 Sep 2016    بلانش  |