بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

تولدت مبارک عمو عباسم

این را برای تولد عمو عباسم نوشتم:

کلماتی هستند که دوستشان داریم،

کلماتی هستند که امید می دهند،

کلماتی هستند که جان می دهند،

آدمها از کلمات هم بیشتر معنا دارند.و از قالبشان بیرون می آیند.

معنایی بالاتر از دوست داشتن،عشق، امید و جانِ زندگی.

گاه آدمی به جایی می رسد که می بیند دستش به هیچ جا بند نیست و دخیل می بندد بر داشته هایش، بر دوست داشتن هایش، بر امیدهایش.

و دوست می دارد و عاشق می شود و امیدوار می شود.

و هر بار که نفس می کشد، دوست داشتن هایش، تمام دارایی اش است.

و هیچ کاری ندارد جز دوست داشتن.

امروز منم بند همین ها شدم.

همین کلمات که تا دیروز برایم کلمه بودند و از حالا و همین اکنون تجسم پیدا کردند.

با یک اتفاق.

با یک کمپین، انگار ما یک کمپین بودیم،

کمپین خوشحال سازی یک نفر و چند نفر که غصه افتاده روی دلهایشان.

با پولهای کوچک هم می شود کارهای بزرگ کرد و یک تولد به یاد ماندنی ساخت که ما کردیم.

و فکر کردم که اگر بخواهم کارهای بزرگتری انجام دهم می توانم باز هم روی همین کمپین و آدمهایش حساب باز کنم.




پائیز امسال با اینکه با برگهای زرد و قرمزش دلبری می کند و گاهی رنگ غم می پاشد

اما امید را زنده کرده.

کاش می شد هزاران هزار سطل آب یخ را برداشت و روی سر ریخت و تو را دوباره سالن دید.

این بیماری لعنتی که هیچ درمانی ندارد.

که شاید از بیست سال پیش شروع شده ، کم کم در وجودت و حالا آنقدر سریع تو را از پا انداخته.


به چشمهایت نکاه می کنم، به دستهایت و پاهایت.

مریضی دارد تو را از پا می اندازد اما همچنان دلت نمی خواهد کسی دستت را بگیرد.

شمع نخریدم که فوت کردن سختت شده،

و برایم نوشتی دیشب بهترین شب زندگیت بوده،

می شود بمانی و بخندی؟

می شود از خاطرات شیرین زندگیت تعریف کنی برایمان که باز صدای خنده ات را بشنوم؟

ممکن است چیزی برایم بنویسی که خط زیبایی داری؟

می شود با هم به مسافرت برویم؟

می شود

می شود

می شود

دیشب همه جلوی اشکهای دم مشکشان را گرفته بودند.

آخر تو که یک دیس پلو می خوردی 

حالا حتی یک لقمه بزور از گلویت پایین می رود؟

چگونه می شود که اشک نریخت؟

دیشب قشنگترینها بود، بادکنکهای سفید، گلهای سفید و حضور همه کسانی که دوستت دارند.

٦٥سالگیت پر برکت باد.

همینقدر سال بمانی و از شادی لبخندبزنی

و هی برایمان بنویسی که بهترین شب زندگیت بوده،

آه

کاش 

کاش

کاش


موقع رفتن وقتی که چشمهایمان در هم نمی رفت

و تو من را نمی دیدی

گفتم که چقدر دوستت دارم.

بهم گفتی چقدر مهربونی با زبان نامفهوم خودت که من همه اش را می فهمم.


هفت آبان

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد