بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

هشتاد و هشت

بیست و سه خرداد هشتاد و هشت را هیچ وقت فراموش نمی کنم. دوستم بدون خداحافظی رفت و تا حالا ندیدمش و دلم برایش ضعف می رود. بچه دار شده و برای خودش در سرزمین دیگری زندگی می کند. چه شد که به این روز افتادیم؟ حالا اصلا رای بدهیم که چه بشود؟ به چه کسی رای بدهیم؟ سال هشتاد و هشت هنوز زخم می زند بر تن ما. موهای سفید میرحسین این را می گوید. آخ ...

دیشب دو قسمت پانزده و شانزده می خواهم زنده بمانم را با هم دیدم. چقدر همه جیز بهم ریخته شد. حالا که داستان داشت خوب پیش می رفت. باید حقایقی که پنهان بود یکی یکی رو شود و شخصیتها تغییر کنند و تصمیم بگیرند چیکار کنند. جمله ای که دیشب توی ذهنم ماند وقتی زن معشوقه بهمن دشتی توی بیمارستان دیدش گفت این چه ظلمیه که من همیشه باید از دور نگاهت کنم.

چه می شود که سرنوشت خیلی ها اینگونه پیش می رود که دومی هستند یا اصلا نیستند. نمی شود دیدشان. حتی از دور هم. فقط با بو و صدا و خاطره ای کمرنگ ازشان باید سر کرد. بغض می  کنم.

بی خوابی و سردرد توی این چند روز زیاد بوده و اینکه حالا گریه هم بهش اضافه بشود چیز بدتری است. تا حالا اینقدر احساس بدبختی و ناامیدی نکردم. چرا اینطوری می کنند باهام؟ چرا آدم های نزدیک به خودم اینقدر بد شدند؟ یعنی من بد هستم و آنها خوب؟ نم فهمم. وقتی ازش سالها بگذرد و وقتی اتفاق بدی بیفتد می فمییم چرا اینطور بوده! ا اصلا چرا اینطور شده. چرا باید اینطور باشد؟ یعنی کسانی که دم از خدا می زنند اینطوری با آدم رفتار می کنند؟ 

تعطیلات تمام شد. سیزدهم خرداد هم گذشت. و چهاردهم خرداد برای من دیگر تولد ترمه است. ترمه قشنگ که دارد با قطره چکان شیر می خورد.

اعتراض به توقیف می خواهم زنده بمانم

دیشب خود کارگردان زده بود به خاطر مسائل پیش آمده امروز سریال پخش نمی شود. یکی از قشنگی های دوشنبه این بود که ببینی ماجرا به کجا می رسد. تنها دلخوشی را از آدم می گیرند. تازه یادشان افتاده که در آن زمان و تاریخ نیروی انتظامی یا چه می دانم کمیته یا هر چه اسمش بوده چنین چیزی ناشته. چنین ماجرایی نبوده. خب که چی؟ مثلا الان هیچ فسادی در هیچ دم و دستگاهی نیست و همه جا گل و بلبل است؟ چه مسخره بازی است که در می آورید؟ دیگر شور همه چیز را در می آورید. 

گوش شنوا می خواهم

دلم می خواهد بی پرده و راحت حرف بزنم. آنقدر حرف بزنم که احساس کنم دیگر حرفی نمانده. اما با چه کسی؟ کسی که قضاوتم نکند و از من نترسد. از من دور نشود. اختیاج دارم به حرف زدن با کسی که می دانم چقدر کار دارد . ه الان بهم گفت اگر درگیر زندگی بشویم هرگز بهم نمی رسیم. راست می گوید. بهش گفتم ببینمت زودتر و یک دل سیر باهات حرف دارم. آخ حرف زدن بدون دغدغه که کسی ناراحت می شود یا بهت ایراد می گیرد.

من برای همین بیشتر از اینکه حرف بزنم می نویسم چون گوش شنوای مناسبی نداشتم و ندارم.


خواب و خیال

خواب دیدم که کلاس داستان نویسی حضوری شده اما هیچ کس نیامده و من فقط هستم با یک خانم دیگر . دلم می خواست داستان و تمرینم را بخوانم. دیشب تمرینمان نوشتن یک هفته از زندگی مان بود. هر چه سعی کردم که رابطه علت و معلولی ماجراها و اتفاقات را متوجه شوم و ماجراها را از اتفاقات و توالی آن پیدا کنم ، اما نشد. اینکه از روزمره ماجرایی در بیاید خیلی سخت است. 

یک پرنده هو هو هو یی آمده پشت پنجره و صبح را می خواند. دیروز موقع کلاس با نانا انگار که شعر می خواندیم. ابرها کجا هستند توی آسمان. آسمان چه رنگیه ؟ آبیه و ابرها چه رنگی؟ سفید. مثل شیر مثل دندانهایت. ابرها رفتند. باد آمد و هو هو هو کرد و ابرها را برد. فسقلی کوچک من ۱۸ ام تولدش است. 

سریال this is us

چرا آنقدر این سریال خوب است؟ وقتی که چهار فصلش را میدیدم خیلی هیجان زده بودم از این همه قشنگی و رابژه و خاطرات قشنگ سه تا شخصیت فیلم و اینکه پدرشان برای هر چیزی و کاری یک آدابی دارد ، یک شیوه دارد. شیوه مخصوص به جک. بالاخره فروردین که فصل تازه اش آمد و در دوران کرونا هم ساخته شده. در این دو هفته چهار قسمت از فصل پنجمش را آرام آرام مثل مربای توت فرنگی می خورم تا تمام نشود. در سریال دیس ایز آس،  پشت هر جمله اش یک دنیا کتاب و شیوه های تربیت سالم و روان شناسی نوین خوابیده است.

و هر بار چیزی پنهان از زندگی این شخصیت ها نشان می دهد. و آدم را غافلگیر می کند.

بعد مدتها باز دارم شرق بنفشه شهریار مندنی پور با صدای بهاالدین مرشدی را گوش می دهم. ارغوان که در کتابهای دیگر زیر حروف نقطه نمی گذارد.

هنوز خوابم می آید. حواسم نبود جمعه است. می خوابم تا سر و صداها بگذارند. 

چکونه فکر کنم ؟

می خواهم یک کلاس آنلاین  دو جلسه ای که کارگاهی است شرکت کنم. خیلی وقت است این خانم  درباره فلسفه برای کودک کار می کند را تعقیب می کنم و حالا می خواهم یاد بگیرم که چگونه فکر کنم. اصلا فکر کردن چیه؟ دو روزه است و زود تمام می شود اما خیلی طولانی است. به نظرم باید دیگر در این کارگاه شرکت کنم یعنی برای خود چهل ساله ام هم باید خوب باشد. فکرم کار بکند و کارهای اشتباه نکنم یا آنها را تکرار نکنم. اشتباهاتم به خودم ضربه می زند. و انرژیم را کم می کند. همین باعث می شود احساس کنم خنگم یا عقب افتاده ام هنوز. فکر می کنم این کلاس برایم لازم است. چون عقل الان مقدمتر از به احساس و دوست داشتن است. دیگر دوران دوست داشتن های احمقانه تمام شده است.