بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

خرمدین بودی و این گونه شدی

چرا ؟ چطور می شود که پدری بایستد و بگوید خدایا شکرت و از اینکه دختر و پسر و دامادش را کشته این همه با رضایت و اعتماد به نفس در دادگاه حاضر شود؟ چطور توانسته چاقو را بردارد بکشد بر گوشت و پوست خودش؟ روزی روزگاری او پاره تنت بوده چطور که امروز اینگونه تکه تکه در کیسه ها می پیچی و در آسانسور می گذاری و بعد سر از سطل زباله در می آورند. در این چند روز همه رابطه های مادر و پدر و فرزندان زیر سوال رفته، مردم نشسته اند جک می سازند از این مصیبت تربیتی ، از این روش تربیتی که اینگونه بر سرزمین ما حکم فرما شده، خفقان بگیر و دم نزن و بمیر. این سزای بودن توست! سزای فرزند بودنت، هر چقدر هم فرزند خوبی نباشی اجازه حکم صادر کردن داری؟؟ من از مادر بودن خود می ترسم. وقتی اینگونه مادری را می بینم. هر وقت معلمی شاگردی را می زند، من از معلم بودن خود می ترسم. و هر بار از زن بودن خود در این مملکت. در این روزگار می ترسم. روزگار مردسالارانه پر از وحشت . 

در انتهای اردی بهشت

آنقدر برای کلاس این هفته هیجان داشتم که نگو. سوالی هم درباره خیر و شر پرسید در کارگاه قبلی از خودش شنیده بودم اما نگفتم. زبانم بند می آیند. قلبم می آید توی دهنم و لکنت می گیرم و صدایم می لرزد. اما خوب وبد. چیزهای تازه یاد گرفتم باید تمرین جدید را بنویسم. باید دو کتاب بخوانیم. گیل گمش و خداحافظ گری کوپر.

می خواهم زنده بمانم را دیدم، نمی توانم ادامه اش را حدس بزنم چقدرخوب پیش می رود. 


چهل ساله شدم و چه چیزهایی دارم؟

کتابهای نخوانده زیادی مانده که بخوانم. شهرهای زیادی مانده تا ببینم. و روزهای قشنگ زیادی باقی مانده که درونش نفس بکشم. 

و نوشته هایی که در طی پارسال و امسال نوشته ام که بطور مجموعه ای از قبل از چهل سالگی و بعد از آن چاپ کنم. 

شروع کلاس داستان نویسی نویسنده محبوبم، جناب طلوعی هم شروعی است برای تلاشی دوباره. برای اینکه اگر فرار باشد بنویسم ، یاد بگیرم که چگونه بنویسم. 

چهل ساله شدم و دختری دارم که هفت ساله دارد می شود. و این بالاترین خوشی زندگیم است. می خواند و می نویسد و آنگونه جلو می رود که باورنکردنی است. 

دارد از من جلو می زند. می دانم و این اوج قشنگی و زیبایی مادر بودن است.

۲۵اردی بهشت

و آغاز چهل سالگی 

break time

چرا این همه خشونت در صحنه قسمت آخر سریال می خواهم زنده بمانم ؟ چرا خب ؟ حالم بد شد از دیدن اینکه یک نفر هی چاقو بزند و نفر دیگرچاقو بخورد و این همه صدا و افکت . خیلی وحشتناک است. 

برای کلاس تدی سلینجر و صبحانه در تیفانی خواندم ، الان هم دارم به ناتور دشت گوش می دهم. برای شناختن طراحی شخصیت خیلی ایده می دهد.

خیلی جالب از یک یاز بچه های کلاس پریروز آمده بود تلویزیون البته خب کتاب هم چاپ کرده و استاد هم بهش گفت چرا آمده ای کلاس؟

مامان و بابا در سفرند و تا آخر هفته دیگر نمی آیند. خدا کند همینطور صحیح  و سالم برگردند.

می خواهم زنده بمانم

امکان لو رفتن سریال 


امروز در راه نشستم به دیدن سریال می خواهم زنده بمانم.

شخصیت های فیلم درگیر از دست دادن پدر یا مادرشان هستند.

شخصیت اصلی می خواهد که هر طور شده پدرش زنده بماند. شخصیت دوم، مادرش ، خودش را سوزانده، پدرش قمار باز بوده، یک شب که دیگر چیزی نداشته ، زن خانه را می بازد یعنی مادر مرد دوم فیلم. با کلمات مستقیم نمی گوید. می گوید من همیشه با صدای جیغ از خواب بیدار می شوم. همیشه بوی گوشت سوخته می شنوم . سومین و چهارمین شخصیتها وقتی درگیر همدیگر می شوند و می خواهند هویت پیدا کنند، از ، از دست دادن پدر و مادرشان حرف می زنند. زنی که دکتر است جلوی چشمان خودش پدرش را از دست داده و نتوانسته کاری کند. مرد عاشق فیلم که تمام تقصیرها گردن اوست ، یک روز وقتی مادرش بهش سکه می دهد که برود نان بخرد  تا برمیگردد مادرش زنده نبوده.

سکه را تا همیشه برای خودش نگه می دارد. داشتن و نداشتن مادر و پدر ، جزء هویت آدمهای این فیلم محسوب می شود. برای داشتنش می جنگند. و اگر نداشته باشند مثل زخمی همیشگی بر روی حوادث زندگیشان سایه انداخته. آدمها این طوری تعریف می شوند. 

شروعی دوباره

هیجان زده ام برای روز پیش رو برای کلاس تازه ای که قرار شده بروم. داستان نویسی . شاید که این بار طلسمش شکسته شود.

انتهای فروردین دل انگیز

بهار کش می آید. قشنگ می شود. پر از غنچه های ریز و درشت می شود. بعد وسط سبزی ها که تماشا می کنی یک گل باز شده. یک سفید. یک نارنجی. یک گلبهی. یک صورتی. یک بنفش. دخترک فریاد می زند بهار. او هم در برابر بهار مثل من است. می گوید. هر آنچه از زیبایی می بیند می گوید. هر روز تقریبا نیم ساعت یا کمتر یا بیشتر پارک می رویم. حتی در ماه رمضان. من راه می روم و او بازی می کند. خودش می گوید برو دور تا دور پارک راه برو و من از دور تماشایش می کنم که تاب می خورد. کسی نیست. ساعت ظهر است. چشمانم را گاهی می بندم و نور قرمز پشت پلکم را می بینم. چقدر دلپذیر است. مردی دارد روی چمنها یوگا می کند. یک زن مسن روسریش را روی نیمکت انداخته و ذکر می گوید و به آفتاب خیره شده. دو زن دیگر با بچه های کوچکشان با بیلچه ها خاک باغچه را می کنند. من خوش خوشان بدون موبایل بدون هیچ وسیله ارتباطی با دنیا قدم می زنم. دور درخت قدیمی پارک می چرخم. و بعد می آیم از کنار گرافیتی های دیوار موقت برج بلندی که ساخته خواهد شد رد می شوم. بعد از چند دقیقه زن مسن مرد را صدا می کند و می گوید امیر. در کنار هم نشسته اند و حرف می زنند. انگار مادر مرد باشد. یک دور دیگر می زنم و آفتاب بیشتر شده. صدای پرندگان، غنچه ها، ابرها و آسمان آبی بیشتر به چشم می آیند. امیر می رود پیش آن زنی که یک پسر کوچک دارد و مانتو نیمه راه راه پوشیده و با هم حرف می زنند. انگار که یک خانواده باشند. دخترک می آید سمت من. می گوید برویم پیش قاصدک ها. و هر چه قاصدک روی چمنهاست می کند و سمت من فوت می کند. قلاب قاصدک ها در من فرو می رود. در من گیر می کند. آرزوهایش است که آمده پیش من. آرزوهایمان است. خودم را رها می کنم و قاصدک ها را می تکانم و می گذارم بروند سمت زندگی شان. به لحظه قبل و بعدم فکر نمی کنم. به شب گذشته و فردا صبح نمی اندیشم. چیزی در مغزم نیست. و این خوشحالم می کند. توی سرم پر از قاصدک است. پر از بچگی کوچک و معصومی است که برابرم می دود، می پرد، لی لی می کند، سر می خورد، تاب می خورد. زن مسن پاهایش را در آفتاب یله داده. مرد روی یک نیمکت تلفن صحبت می کند. آن یکی زن و بچه هایش تاب بازی می کنند. و زن موبلوند با مانتوی  راه راه با پسرکش لابه لای گلها دنبال چیزی می گردند. ما به خانه برمی گردیم. با کوچکترین تغییرات گلها و درختان بلوار شگفت زده می شویم و تا دم در خانه مسابقه می دهیم. ما خوشبختیم،لابد.

روز تولد سیزده آوریل

هر چی به لالا و نانا گفتم بیایید برویم روی پشت بام تا ابرها را ببینیم نیامدند. آخر ابرهای خیلی خوشگلی بودند توی آسمان دیروز.بعد رفتیم توی حیاط و آنها بازی کردند. آمدیم بالا یرموز درست کردیم و بعد هم بستنی فروشی راه انداختیم. بعد از کلاس رفتم دیدن مرمر و سیاوش . آخر چند روز دیگر تولدشان است. یکساعتی آنجا بودم و حرف زدیم و از همه چیز گفتیم. بعد پاشدک شکعدانی را که برایت ولد مریم خریده بودم بردم دم خانه مامانش. ساعت پنج عصر بود رسیدم ته احلاقی. مامانش گفت زانویم گرفته و نمی توانم راه بروم اما پدرش آمد دم در و من چند وقتی می شد پدرش را ندیده بودم. الهی. من را دید یاد روزهایی را که کرد با هم کار می کردیم. به مرمر هم گفتم چقدر پدرت پیر شده. من با هر دو پدر مریم کار کرده بودم وقتی جوان بودم.

بعد توی ترافیکا از همه خیابانهای عالم رد شدم. از شریعتی و ظفر و چمران و پارک وی. چقدر دلم برای خیابانها تنگ شده بود. بعد رسیدم به خانه و بعد از افطار به مریم زنگ زدم و تولد چهل سالگیش را تبریک گفتم. چقدر خندیدیم. چقدر دلم برایش تنگ شده بود. ژرمی برایش پشت میز را تزیین کرده بود. 

صدای قشنگت پر از قصه بود

امروز روی چمن های خانه نازی دراز کشیدیم و به صدای تو گوش دادیم. نازی می گفت کاش سی دی ش بود که من می خریدم.کاش....