بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

شب سخت اما پرواز از این چند سال الکی

کاسه چشمهایم شده مثل غروب خورشید. گوشهایم درد گرفته . سرم می خواهد منفجر شود. باورم نمی شود. چقدر حرف شنیدم. چقدر غصه خوردم. چقدر دلم پاره پاره شد. چقدر من تحقیر شدم انگار. و تصمیم گرفتم که سکوت کنم. هر چه بگویم من در برابر حرفها کم می آورم. خدای من. من همه کارهایی که در طی این چند سال کرده ام زیر سوال رفت. من من من ، من که تا چند روز پیش انسان بودم حالا پست ترین آدم روی زمینم و همه اتفاق ها و بدبختی ها تقصیر من است. 

کاش بفهمم چرا چرا چرا ؟ اگر هم نفهمیدم هم مهم نیست. من دیگر کنده شدم. من رفتم. من رفتم. تا مزاحم کسی نباشم.

برای روزهای سخت مصیبت که همه از خداییم و بسویش باز می گردیم

بیتا جانم دلم می خواست در این روزهای سخت ، در این لحظات که آدمی غصه اش پایان نمی یابد ، در این لحظه سخت و دردناک و تحمل ناپذیر از دست دادن پدر، در کنارت بودم و دردهایت را به جان می خریدم و پا به پای اشک هایت اشک می ریختم. چه روزهای تلخی است. چه سال سختی ، چرا تمام نمی شود؟ هر روز درد روی درد. دلم می خواست برایت گل می فرستادم ، دلم می خواست می نشستم کنارت تا برایم تعریف کنی پدرت چطور بی وقت پر کشید. دلت هزار پاره است می دانم. در سکوتم بدان که هر لحظه به یادت هستم نازنینم. 

صدای جادویی

صدایت ، عموبارانی ، صدایت نجات بخش است، بخوان که تو چقدر خوب قصه می خوانی برای بچه ها، عزیزدلم، چقدر بیشتر از قبل دوستت دارم.

وقتی می گویی درخت بلند بلنده 

نفسم حبس می شود و تمام عکسهایت را از اول تا آخر تا آخر سی و یک می دوهزار و دوازده می بینم ، بعد هی تصور می کنم خانه ت کجاست؟

اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است

من نوشتنم ادامه دارد، اما خب آنقدر سرگرمش شده ام که فرصت نمی کنم اینجا بنویسم. نمی خواهم اینجا را رها کنم. اینجا شروع جایی است که من را به نقطه کنونی ام می رساند. وقتی بهم می گویند چقدر خوب می نویسی یا اینکه نوشته هایت را دوست داریم، احساس خوبی بهم دست می دهد اما وقتی تعداد محدودی خواننده دارم خب خیلی امیدوارکننده نیست. دلم می خواهد حتی اگر چیزی به چاپ نرسید خواننده های زیادی داشته باشم. 

خیلی سخت است، راهی که من می روم بسیار ناهموار است. سالها بدون نام و نشان به اینجا رسیده ام. شاید سالها باز هم طول بکشد تا دفتری از من چاپ شود.

به هر حال لبریزم از نیروی به اسم عشق. و هر چه بخواهم برایم به ارمغان می آورد. پس چاپ کتاب هم برایم می آورد.

از نوشتن های مداوم

از خواب عجیبی بیدار شدم. فیلم بود یا واقعیت اما انگار من در فیلم بودم مثل فیلم های سه بعدی که تو در فیلم هستی اما جایی در واقعیت ایستاده ای. یک مرد بهم حمله کرد و انگار خفه ام می کرد یا بهم چاقو می زد اما من ببند شدم و هی با حرکات عجیب به زمین کوبیدمش. و حالم خوب بود. و بقیه از این اتفاق تعجب کرده بودند.

از خواب بیدار شدم، ساعت را نگاه کردم هنوز هفت نشده بود. خورد و خمیر بودم . نماز خواندم و دوباره دراز کشیدم و دارم پادکست احسان عبدی پور را گوش می دهم . دارد درباره نوشتن می نویسد. درباره آیش می گوید ننوشتن را به تاخیر نندازید . مسئله این است که نتوانی ننویسی. زمانی می رسد که همه شرایط نوشتن مهیاست اما دیگر هیجانی برای نوشتن نیست. هیجان نوشتن مقدم بر نوشتن است. چقدر حرفهای خوبی در کتاب باز می زند. حالا هر شب نوشتن بر من واجب است که اگر چیز کوچکی باشد حتما می نویسم تبدیلش می کنم به مطلبی طولانی. چقدر لذت بخش می شود. 

حالا در درباره یک سکانس مشق شب کیارستمی می خواهد صحبت کند. 

چقدر صدایت شبیه صدای کیارستمی است.

گمشده

کسی بود به اسم جلال که وبلاگم را می خواند، الان که کامنت بهمن سال هشتاد و هشتش را خواندم یکهو دلم برایش تنگ شد، نمی دانم کجای این دنیای بزرگ است. امیدوارم هر جا هست حالش خوب باشد.

از خانه های مردم، از برکات کرونا

خسته از راه می رسم ، در روز چهار کلاس داشتن دیگر بسیار ساده شده است. در مسیرهای مختلف ، پیدا کردن خانه های جدید، آشنا شدن با آدمهای جدید. بسیار دوست داشتنی و هیجان انگیز است. کی قرار بود من معلم مهد و مدرسه و در ارتباط با معاون و مدیر ، در ارتباط با بچه های قد و نیم قد، حالا راه پیدا کنم به خانه هایشان و بفهمم در دل خانه هایشان چه خبر است. چه می کنند. چطور زندگی می کنند. چه چیزهایی را دوست دارند. چطور خانه شان را می چینند؟ چطور از یک معلم پذیرایی می کنند. چطور با بچه ها رفتار می کنند. چگونه سکوت می کنند و به صدای من و بازی بچه ها گوش می دهند؟ چه ماجرای عجیبی است کرونا. کی قرار بود من معلم دخترکی یک ساله و نیم بشوم که حتی نتواند حرف بزند اما تا من از راه برسم می آید به استقبالم و در جای همیشگی می نشیند و منتظر است ببیند من چه می کنم و چطور با هم بازی می کنیم. کی قرار بود از این خانه به خانه بروم با دو تا ماسک بنشینم روبه روی بچه ها و از رازهای دلشان خبردار شوم ؟ باهاشان زندگی کنم ؟ غذا بخوریم و حرف بزنیم ؟ چه دنیای متفاوتی رو به رویم باز شد. 

در آستانه چهل سالگی

گل یخ

زن در کنار یک مرد است که معنی پیدا می کند.معنی عشق را و بودن را. در کنار یک مرد است که می فهمد آغوش گرم و پر محبت چیست. اصلا متوجه بدن گرم خودش می شود. متوجه می شود اگر لبی روی لبهایش به آرامی و گرمی بنشیند ، تمام تنش ذوب خواهد شد. پس باید کسی از جنس مرغوب آدمیت و انسانیت در کنار هر کس چه زن چه مرد قرار بگیرد که بعد روی بدنش تاثیر بگذارد. مثل چیزی که خواستن را زیاد کند. چوب خشک می تواند همانطور خشک و بیجان و بیروح بماند. سالهای سال وقتی بهش توجه نکنی همانطور یک گوشه چوب می ماند. اما اگر به همان چوب خشک آب بدهی ، محبت کنی سبز می شود. امروز که به حیاطش رفتیم یکی از قشنگترین و خوشبوترین گلهای جهان هستی را دیدم که هنوز در شگفتی وجودش هستم. گلی که در سرمای زمستان این همه زیبا شکوفا شده ، ساقه های چوبی بالا آمده، و سرشاخه های جوانتر پر از شکوفه های زرد با کاسه های خونین و بویی مست کننده، بدون هیچ برگی. 

چیزی عجیب در باغچه زمستانی لخت و عور، در سرمای یخ زدگی چمنها و خواب درختان، شکوفا شدن یک دسته گل یخ ، فقط معنای زندگی است. زندگی ماجرای عجیب و پیچیده ایست. زنی که هیچگاه نمی داند می تواند سرودهای عاشقانه زیبا بشنود و بخواند. زنی که با دستهای عاشقانه متبلور می شود و خودش را می شناسد. این زن مثل این بوته زیبای گل یخ است. شکوفا در زمستان ِتنش، شکوفا در قلب عاشق ِخودش. یک شاخه از آن چیده شد و الان در آغوش من است. بوی گل یخ بیداد می کند. بویی غلیظ و دلنشین که مست کننده است. زنانگی عجیبترین دنیایی است که تا به حال باهاش رو به رو شده ام. مثل همین گل یخ اعجاب انگیز.


حالا فهمیدم گل یخ در زمستان 

میدونستی من عاشق گل یخم

صفحه سفید قلقلکم می دهد. دیدن دایره مینا و پستچی مهرجویی خالی از لطف نبود. 

دیدن دوستان حال آدم را خوب می کند. و نوشتن چیزی عجیب است که این روزها بیشتر وقت و ذهنم را می گیرد.

دیدار بعد از یکسال و اندی

خیال آمدنت هم هیجان انگیز بود چه رسد به حضورت، بوی عطرت و دیدن پیچ و تاب موهایت و رنگ دلپذیر طلاییشان که سالها اهلیش بودم. میدانی چرا اینقدر همه چیز را فراموش کرده بودم؟

فراموش کرده بودم کوکوسبزی و خیار شور را بیاورم، حوصله نداشتم مرغ را داغ کنم و با شوید باقالی برایت بکشم، ماست و خیار را درست کنم و در کاسه بگذارم موقع ناهار، یا بروکلی های را ریز کنم روی سالادت، حتی سیب زمینی تنوری هم جزو پیش غذایم بود. می خواستم نیم پز کنم و در سولاردم سرخش کنم با روغن زیتون، ترشی و شور و هر چه که داشتم ....و دلم می خواست تلافی این همه وقت که ندیده  بودمت در بیاورم، اما می ترسم زمان دیدنت، شنیدنت و بوییدنت را از دست بدهم، فکر می کردم زمان داشتن تو از دستم می پرد و اگر قرار بود همه اینها را برایت آماده می کردم صدایت را به خوبی نخواهم شنید، صدای قلبت را، دیدن چشمهایت، طرز گفتن کلماتت، خنده هایت، چقدر دلم برای صدای خنده هایت تنگ شده بود دخترجان، همه اینها را فدا کردم و الان که رفته ای می بینم این همه چیز را بهت تعارف نکرده ام اما کمی از تو پر شده ام و هی دوست دارم به تک تک لحظاتی که امروز بیست و هفتم دی ماه نود و نه در کنار هم بودیم ، فکر کنم و ته دلم قنج برود. خدایا شکرت ، فقط همین.


روز-داخلی-خانه من-صبح شنبه -تا شش شب-بیست و هفتم دی ماه سال کرونا