بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

حال خوبی دارم و تا به حال هیچ‌وقت اینقدر خوب نبوده‌ام.

نیمه‌ی تیرماه

امشب روی پشت‌بام سایه‌ی لرزان خودم را روی دیوار سیمانی خانه‌ی روبه‌رویی دیدم. چقدر تنها بودم. یک سایه‌ی خالی که لرزان بود. مثل نقشم روی آب تکان می‌خورد. به لبه‌ی دیوار تکیه دادم و ماه را پیدا نکردم. عجیب بود. مگر ماه کامل دیشب در آسمان نبود؟ یعنی چه شده‌بود؟ چند ستاره‌ی براق سوسو می‌کردند. صداهای شهر شلوغ هنوز می‌آمد. چقدر نبودنت آزاردهنده بود. چند کیلومتر دورتر تو مست و ناهشیار به یادم افتاده‌بودی. با مستی چه چیزی را فراموش می‌کردی؟ غصه‌ی نبودنم! تنهاییت! چه چیزی را می‌توانی فراموش کنی؟ می‌توانی فراموش کنی که من را دوست داری؟  

می‌توانی من را از یاد ببری؟ 

چه کسی در مستی، عاشق بودنش را فراموش کرده؟! که بیشتر از قبل عاشق شده.




پانزدهمین شب تابستان

آه تابستان، تابستانهایی که فصل عاشقی و دیوانگی است. فصل رسیدن انگورها و مستی است. مگر نه؟

ماه کامل من

ماه

فقط ماه امشب که من را به تو می‌رساند. 

لبهایم

آغوشم و 

گرمای تنت را.

همه‌چیز را به ماه می‌سپرم. 

و عشقت را در دلم روشنم می‌کند.

امروز هم خسته‌شدم. ظرف شستم، خسته‌شدم. غذا پختم و خسته‌شدم. و رانندگی کردم و خسته‌شدم. وسط خستگی‌هایم، تو بودی؛ بوسه‌های راه دورت به پشت گردنم بود؛ صدای گرمت و دلتنگی‌هایت؛ و من خسته بعد از یک هفته ندیدنت، نداشتنت و نبوئیدنت، وسط داغی خیابان و بین ماشینها، تنم آه می‌کشید. آهی جانگداز. چرا هر وقت میخواهمت نیستی؟! 


و این ناعادلانه‌ترین جریان و اتفاق هستی است.

تابستان گرم

آخ بهار تمام شد عزیزم؛ 

نشد زیر درختان پرشکوفه ببوسمت اما به جایش وقتی میوه کرده‌بودند، وقتی آسمان از ابرهای پراکنده باردار باران‌های بهاری بود، وقتی پرنده‌های نایاب آوازهای شادی می‌خواندند، وقتی باد می‌وزید، وقتی رعد و برق می‌زد؛ وقتی شعرهای عاشقانه هنوز دلم را می‌لرزاند و تو هنوز دوستم داشتی و بهار امتداد پیدا می‌کرد؛ در آغوشت ؛ از زمستان طولانی و سخت گذشته‌بودیم و حالا بعد از بهاری پرشور و هیجان به تابستان داغ می‌رسیم. و عمر ماست که در روزهای عشق در بین فصول تقسیم می‌شود. 


بودن‌ات همیشگی. 

ای ماجرایی برای تمام فصول.


اول تابستان۱۴۰۲

ابرهایی دیدم که خیلی خیلی تعجب کردم. باران می بارید. دویدم روی پشت بام. دایره های قلمبه قلبمه بودند ابرها. میباریدند . و ناگهان باران بند آمد. خیلی ناب و به یاد ماندنی بود. این اردی بهشت زیباترین است در عین اینکه دردناکترین اردیبهشتی است که درونش هستم.

کاش نمیرد احوال‌پُرسَت.

باران کجایی ؟ دلم برای خوانده شدنهایت تنگ  شده. و رها و دیگرانی که شاید میخواندند.

چرا از درکه هر چند وقت یکبار بر می گردم؟ چرا از جلوی زندان رد می شوم؟ 

چرا هر بار از جلوی کوچه سرهنگ عشقی رد می شوم 

می گویم داستانش را می نویسم اما باز یادم می رود.

۱۴۰۰/۱۰/۲۰

دارم با دلهره و ترس می خوابم. 

نمی دانم چرا اینقدر از خطا کردن می ترسم. چرا واهمه دارم؟ چرا اینقدر ضعیف هستم؟ مگر چکاری کرده ام که باید دستانم بلرزد؟ 

چرا اینقدر بزرگش کرده ام؟

من ازت نمی ترسم. دارم با خودم تکرار می کنم.

من ازت نمی ترسم.