بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

دخترک دارد جملاتم را می خواند، چیزهایی که در لپ تاب می نویسم. من را می ترساند وقتی که بتواند از داستان هایم سر در بیاورد.


۱۴۰۰/۱۰/۱۶

امروز مردی را دیدم که داشت شلوارش را می کشید بالا و کمربندش را سفت می کرد، چه معنایی می دهد وقتی یک مرد رو به دیوار ایستاده و پشتش را به بقیه کرده به خیال اینکه کسی او را نمی بیند و خودش را راحت می کند؟؟

چند وقت بود از این صحنه های دل انگیز ندیده بودم.

بعضی آدمها هر جای دنیا باشند غر می زنند. شاید من هم همینطور باشم.باید بروم و امتحان کنم.


وسط لندن، در موزه معاصرش ، بنویسی بدترین نمایشگاه پاپ آرتی  بود که دیدم و بدترین چای و غذا در رستوران هندی بود که خوردم ،

و اینطوری باشد که تعطیلات ژانویه را سپری کنی و اوضاعت برای ما که عکسهایت را می بینیم دیزستر باشد. 

نه عزیزم

اولا می خواستی عکس نگذاری ، اینطوری ما نمی فهمیدیم که از شهر کوچکت پا شدی رفتی لندن خوش گذرونی و بقیه حرفاتم که باورنکردنی است. 

 

حالا اگر تهران هم بودی چیزهای خیلی بیشتری بود که پیدا می کردی و ازشون شاکی می شدی.


این هم از همان آدمهایی است که به عنوان روی مخترین آدمهای زندگیم است. من که اصلا حسود نیستم. خدا شاهد است

دیروز بهم زنگ زدند. از موسسه. داشتم با یک نفر دیگر اشتباهش می گرفتم. یعنی در حد بوندس لیگا داشتم سوتی می دادم. 

چرا صداها اینقدر شبیه بهم شده؟ 

چرا موبایل هیچ کس را در گوشیم سیو نمی کنم؟ چرا شماره ها را سیو نمی کنم؟

چرا اینقدر مامانها پیام بهم می دهند و نمی دانم کدام به کدام است؟؟؟

به یکی پیام دادم فردا ده تا دوازده بعد دیدم باید به یک نفر دیگر پیام می دادم .

این چه وضعیتی است؟؟؟

اینقدر بی نظم و شلخته وار دارم زندگی می کنم.

باید منشی بگیرم برای تنظیم کلاسها و ساعتها و پاسخگویی به مادرهای غیور که دهانم را صاف کرده اند.


واقعا هیچ روز و ساعت خالی برایم نگذاشته اند.

این چه وضعیتی است؟

به کجا چنین شتابان؟؟؟

داستانی که داشتم درباره رابطه می نوشتم را از هفته پیش رها کردم. چون نمی دانستم ، باید چطور تمامش کنم. چیزی که داشتم می نوشتم از یک داستان واقعی بود که درباره فرزندخواندگی بود. امشب که پادکستهایم را آپدیت کردم دیدم وحیده ، قسمت جدید اجنبی را درباره فرزندخواندگی کار کرده و حالا دارم بهش گوش می دهم. احساس کردم که چه اتفاق خوب و جالبی. وقتی که من وسط قصه ام گیر کرده ام ، وحیده یک نفر را آورده که درباره فرزندخواندگیش حرف بزند. خیلی جالب است و دارم لذت می برم از خودم که به موقع رها کردم و از پادکست اجنبی و قسمت ۶۱. شاید بهم کمک کرد تا این قصه لعنتی را تمام کنم.

امروز در اتوبان موقع ترافیک مردی را دیدم از خیابان رد شد، دستهایش سیاه سیاه بود، فقط ناخن های سفیدش دیده می شد.

گفتم اووف همینه که باید به داستانم اضافه کنم: دستهای سیاه که فقط ناخنهایش برق می زدند. 

اما یادم افتاد قبل از راه افتادن داستانم را برای مجله ایمیل کردم.

مامان شاگردم کرونا گرفته، می گوید امروز تست داده چون صدایش از دیروز گرفته، حالا من چهارشنبه پیش این خانواده بودم. 

دوشنبه قبل ، شب ، حالش بد شده و بیمارستان نازنین آتیه تشخیص نداده که کروناست.

تا امشب .

حالا من از دیشب چهار تا عطسه کرده ام. 

امیدوارم خوب باشم. از دوشنبه پیش تا این دوشنبه من فقط همین چهار عطسه را کردم. 

خدا شاهد است.

آمدم در قصه بگویم کدخدا گفتم دهخدا. از شاگردم پرسیدم می دونی دهخدا کیه؟ و بعد خنده ام گرفت که نه کدخدا کیه؟؟؟

 برای تعریف کدخدا واقعا نمی دانم چه بگویم

قصه های موسسه هم باید ادیت شود یا حداقل من بیخیال گفتن کدخدا باشم.

یک: زیر شلوارم ، جوراب شلواری پوشیدم، یعنی دیگر هیچ جوری این سرمایی که به همه جانم رخنه می کند را نمی توانم تحمل کنم.


دو: مامان شاگردم بهم زنگ می زند و خواهش می کند که برای خداحافظی به خانه شان بروم. یک ساعت و نیم با پسرک بازی می کنم ، نگاهش می کنم و شاید دیگر هیچگاه همدیگر را نبینیم. او دارد از ایران مهاجرت می کند. موقع خداحافظی بهانه می آورد از جلوی در کنار نمی رود. پسرک سه ساله وسط کلاس یواشکی بهم گفته قربونتون بروم و من موقع رفتن بغلش می کنم، با هم عکس می گیریم. من فقط شش بار به خانه شان آمده ام و این بار می شود دفعه هفتم. 

تمساحی در وسایلم دارم که بچه ها عاشق دهان بازش  و دندان های تیزش هستند. از جلوی در هیچ جوره کنار نمی رود. تمساح را در می آورم و می گویم تمساح پیش تو باشد و همه جا مراقبش باش. اینطوری من همیشه پیشتم. 

بهم کادو می دهند. یک شمع خوشبو ، یک تاپ صورتی تابستانه و یک عالم محبت و ثعلبی خوشمزه ای که جانم را گرم می کند. من چند تا کاغذ برای یادگاری به پسرک می دهم. توی یکی می نویسم که من برایت خاطره ای هستم و تو خاطره ای برای من که هرگز فراموش نمی شوی. 

غصه می خورم. مامانش غصه می خورد . چند بار پرسیده چقدر وقت دارم ؟ چقدر مانده؟ چقدر دیگر می توانم بازی کنم؟ 

جلوی اشکهایم را می گیرم. اشک توی چشمان مامانش جمع می شود و پسرک بالاخره در آغوش مامان از من خداحافظی می کند همینطور که حواسش به تمساح است. تمساحی که حالا بچه های دیگر سراغش را خواهند گرفت.


سه: یک نفر به تو می گوید خوش قلب و دیگری به تو می گوید فاصله را رعایت نکردی و قابل تحمل نیستی. 

من کدامم؟ من غصه می خورم . خودم را نمی شناسم. شاید می خواسته من را از سر خودش باز کند و دنبال بهانه بوده ، حالا آسوده است. من شکایتی ندارم. 


چهار:هر کسی از ظن خود شد یار من

پنج: موقع برگشتن در اتوبان نیایش به یک پرشیای سفید زدم، در ترافیک بودیم. و من حواسم به کامیون کناری بود. گوشه راست سپرجلوی ماشین گرفت به گوشه  سمت چپ سپر عقب. مرد آرام پیاده شد، چیزی نشده بود. بهش گفتم ببخشید و خواستم پیاده شوم. بهم خندید و گفت چکار می کنی و سوار شد و رفت. 



۱۴۰۰/۱۰/۱۲

نمی توانم از حقیقت فرار کنم. نمی توانم که بیخیال باشم. درست است که چیزی نبوده اما ماجرای از دست دادن کسی که می توانست روزنه ی کوچکی باشد برای پیشرفت به جلو به اتهام حفظ نکردن فاصله بینمان ، باهام دعوا کرد و من با همه ناراحتی و غصه و اینکه شاید هم مقصر بودم و معذرت خواهی هم کردم اما مجبور به سکوت هستم و فکر نمی کنم دیگر صحبتی بینمان باقی مانده باشد. 

می دانم دوستی معمولی بلد نیستم اما من صحبت عجیبی نکردم ، شاید خواسته ام نامتعارف بود و توقع بی جا داشتم اما مستحق اینگونه رفتار نبودم. شاید هم بودم. نمی دانم. 

بهش حق می دهم چطور می توانست بهم بفهماند که شرایط خاصی دارد( که من هنوز نمی دانم چه جور شرایطی منظورش است ) و همچنین با خانواده اش مراوده ای ندارد. یعنی کاملا گوشه گیر ، افسرده و بقول خودش منزوی. 

امشب یک لحظه ترسیدم. از اینکه یک نفر به خاطر این شرایط خودکشی کند. من که راه حلی برای بیرون آمدنش از این شرایط نداشتم و ندارم. اما فکر می کردم حضور وقت و بی وقت من ، حداقل از این فضای خاکستری زندگیش دورش می کرد. چه می دانم. من خیلی خیال پردازم. شاید هم الان حال بهتری دارد. 

و من فقط به فکرهای بیخودی دامن می زنم.

آخر یکبار قصه خودکشی برایم تعریف کرد. برای همین ذهنم همه اش می رود سمت این موضوع. تنها می توانم امیدوار باشم که عاقل است. 

حالا دیگر مهم هم نیست که جواب من را نمی دهد یا اصلا خوشش نمی آید که از من پیامی داشته باشد. 


۱۴۰۰/۱۰/۱۱