بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

بعد از کلاس ، امروز عکس یکی از همکاران را دیدم که فوت کرده، از نزدیک ندیده بودمش، اما به نظر آدم خوبی بوده که این اواخر سرطان گرفته، یک سال اخیر وقتی ازدواج کرده متوجه شده که بیمار است. 

مرگ من را می ترساند. می لرزاند. مخصوصا وقتی اینقدر زن ، جوان بود. هنوز سی ساله نشده بود. بیست و نه . من وقتی بیست و نه ساله بودم چه میکردم؟ 

داشتم توی کارگاه چوب با بچه ها تجربه کسب می کردم. هزار تا بالا و پایین شدم بعد از پایان نامه و قبولی در رشته های مختلف ارشد و ادامه ندادن. نوشتن های بی سر و ته .

و اینکه عاشق بودم.

من همیشه در تمام دورانهای زندگیم عاشق بودم. 

بدون عشق به زندگی و آدمهایش نمی توانم زندگی کنم. 


من از مرگ می ترسم و شاید هم از فراموش شدن.

شاید الان هم فراموش شده باشم که فرقی با مرگ ندارد.


۱۴۰۰/۱۰/۱۱

قلبم

قلبم

قلبم



وقتی کلمه ها را من می نویسم و 

وقتی خوانده می شود

قلبم می خواهد از تپش بایستد. 

اینجاست که از نوشتن خوشم می آید.

لذت خواندن کلماتی که من نوشتم. 

لذت شنیدن کلماتی که من نوشته ام.


۱۴۰۰/۱۰/۱۰

حرفهایی که دیگران بهم زدند و در لحظه برایم ناخوشایند و ناگوار بود را نگه می دارم که هر چند وقت یکبار بروم بخوانم، گوش بدهم و به کلمات و باری که برایم داشته را فراموش نکنم، هم فکر کنم برای تغییر خودم رو به بهبود و تلاش برای فراموش نکردن اشتباهاتم و جبران آنها. 

درست است ، سر پیکان را رو به خودم می گیرم. و فقط خودم و حالم خوب است. فعلا.

ده دی ماه ۱۴۰۰

قلبم برای آخرین قسمت (البته فعلا، ممکن است باز هم ادامه پیدا کند) به تاپ تاپ افتاد، چرا که پر از هیجان و تعلیق و تمام عناصری که برای یک بیننده معمولی مثل من را داشت. از نظر من این سریال پیامی  برای تمام قدرتمندان جهان دارد، برای تمام کسانی که با پول و قدرت ، آزادی این حق طبیعی مردمان جهان را سرکوب می کنند. چرا که وقتی فیلم تمام می شود تو از این ماجرا و اینگونه پایان پیدا کردنش لذت می بری و تو کاملا طرفدار تمام سارقین قدرت دنیا می شوی. 

سارقین قدرت به پا خیزید و تمام قدرتهای دنیا را به جای خود بنشانید. 

۱۴۰۰/۱۰/۱۰

آخرین روز سال ۲۰۲۱

با دیدن قسمتهای جدید سریال خانه کاغذی روحم تازه شد. با اینکه توکیو نبود اما روحش هنوز در فیلم جریان دارد . این قسمتهایش نفسگیر و خیلی هیجان انگیز است.

قطعا زبان اسپانیایی یکی از زبانهای قشنگ و خوش آهنگی است که خیلی دوست دارم یاد بگیرم.

دی ماه ۱۴۰۰

رهایی

و التیام دردها و زخمها و حرفهایی که در یک روز یا چند روز اخیر شنیده ام. 

صداهایی که از ته وجودم بیرون زده می شد، شاید بشوند کلمه و داستان. 


نه شنیدن از آدمها برایم درد دارد. اینکه درک ندارم و متوجه نیستم. متوجه حال درونی شان نیستم. و نمی دانم چرا با آدمهایی درگیر می شوم که از خودم افسرده ترند. 


آخرین جمله تکرار می شود:

صبر و آرامش نداری. 


من فعلا the day after لازم دارم. 



۱۴۰۰/۱۰/۹

رسیدم خانه بعد از یک ماه، خرید ها را در یخچال جا دادم. لباس گرم پوشیدم چون خیلی سردم است و هر کاری می کنم گرم نمی شوم. گریه نکردم. می خواستم بلند بلند گریه کنم، اما به جایش لپ تابم را روشن کردم تا بنویسم. شاید بهترین کار همین باشد. 

و دیگر اینکه من آدم مزخرفی هستم که یکی یکی دارم اطرافیانم را از دست می دهم. قابل توجه خودم که بداند. 

به من گفت تو به هیچ وجه صبر و آرامش نداری. 

من صبور نیستم؟ چطور شد که به این نتیجه رسید؟ چون خودش دقیقه نود بود؟ نمی دانم. به هر حال من مثل همیشه تک و تنها ، مثل آدم شکست خورده ، دوباره بلند می شوم. 

دستانم را روی شانه های خودم می گذارم.

هیچ دیگریی برای من وجود ندارد.


۱۴۰۰/۱۰/۸

از یک خواب  عجیب بیدار شدم. زنی باهام قرار گذاشته بود، در انتهای جاده ای که با دوچرخه تمام شد. به یک خانه خرابه رسیدم که یک مرد و یک  نوجوان با هم بلند بلند حرف می زدند. انگار اصلا من را نمی دیدند. بعد شماره زن را می خواستم بگیرم نمی شد. عددهای درست روی صفحه موبایلم نمی افتاد. دو زن در خرابه توی خانه نشسته بودند و بلند می خندیدند. یک پسر بچه جلویم کارهای عجیب می کرد. خاک می ریخت توی استخر جلویمان که خالی بود. وحشت کرده بودم. زنها ترسناک می خندیدند. فصا ترسناک بود. و شماره نمی گرفت. یک جور عجیبی انگار گیر افتاده بودم. 

به پسر گفتم من می روم به مامانت بگو آمدم نبودی. و بیدار شدم.

۱۴۰۰/۱۰/۸

دیروز که شاگردم را بغل کردم و بستنی داشت می خورد، لبهایش را به سرشانه بلوزم مالیده بود، الان که می خواستم بپوشم دیدم، سریع شستم و گذاشتم روی شوفاژ. پشت لبم را برداشتم، با تیغ صورت پشمهای روی صورتم را زدم ، و دستم لرزید و پایین سمت راست صورتم را بریدم.

بعد صورتم را شستم و کرم ضدآفتاب زدم و رژ قهوه ای -یکی از شاگردهای پسرم بهم داده که دیشب باهاش سر آلت تناسلی داستان داشتم- را زدم و آماده شدم برای کلاس آنلاین. 

تمام وسایلم آماده است تا کلاسم تمام شود ، بروم قیطریه تا هفت شب ، توی کلاسها با مامان ها و بچه ها بپلکم. 



برای آرامشم یک آهنگ گوش می دهم، نفس عمیق می کشم. 

به پیامهایم جواب می دهم. طبق معمول مامانها بهم پیام داده اند برای کلاس.


دیشب پسرها لباسهایشان را در می آوردند و می خواستند خودشان را به من نشان بدهند. در یک خانواده مذهبی این کار عجیب است اما این پسرها از پارسال روی جاهای خصوصی و آلت تناسلی حساس شده اند و دیدن کتابهایی درباره بدن انسان و حتی اینکه بچه کجا بوجود می آید و چطور بدنیا می آید. 

و دیشب نزدیک بود کار به جاهای باریک بکشد و شورتها را در بیاورند که مامانشان آمد و وارد عمل شد.

به نظرم آگاهی زیادی هم دردسرهای خودش را دارد. 


کلاسم شروع شد.

۱۴۰۰/۱۰/۷