بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

از خوابهای عجیب بیدار می شوم. سفر به کهکشان و زیر دریا، دیدن مریخ در عمق اقیانوس، پرتاب شدن یک آدم فضایی در آب. خواب دیدم زنی بودم شبیه فروغ که در سازمان ، نقش یک مبارز را دارد که همه عاشقش می شوند برایش شعر می خوانند و می خواهند ترتیبش را بدهند. الانم داشتم از دست یک مرد سبیل کلفت با عینک بزرگ که بهم ابراز عشق می کرد فرار می کردم. 


چه خوابهای خنده داری.


۱۴۰۰/۱۰/۷

امروز بعد از سه هفته به خانه یکی از شاگردهام رفتم در ولنجک، مریض شده بودند. وقتی رسیدم در پارکینگ را برایم زدند. همان موقع مامان بچه رفت بیرون. و بناها و کارگرها هم مشغول کار بودند. دیگر همه فرشها را که از در ورودی پهن بود ، جمع شده بود. از روی پله ها هم همینطور. در حال یک بنایی اساسی بودند که همه جا را خاک برداشته بود. 

خانه ای عجیب که هر بار از هر اتفاقش شگفت زده می شوم. 

اما خب خانه است دیگر. می ترسم کسی که دوستش داشتم روزی از در خانه بیرون بزند. چه می دانم؟ بشوم آلیس در سرزمین عجایب آن وقت.


دی ماه ۱۴۰۰

معلم انشای سالهای راهنماییم که وقتی یادش می افتم جزو آدم  حسابی های مدرسه بود و دکترایش را گرفت و استاد دانشگاه شد، الان اسمش را جزو نویسندگان سریالی دیدم که به تازگی از شبکه سه دارد پخش می شود. سریال را تکه و پراکنده دیدم اما می دانم چیز خوبی است. 

توی دورهمی چند وقت پیش که آنلاین جمع شده بودیم بنده طبق معمول افاضات کردم و گفتم رویام چاپ شدن کتابم است، جلوی معلمهای مدرسه و همشاگردی هایم. 

مطمئنا چقدر من را خودمتشکر پنداشته اند.

دی ماه ۱۴۰۰

اتفاق خطرناکی که امروز برایم افتاد این بود که بچه ای که یکسال به خانه اش می روم ، 

آسیب دید . 

بعضی فکر می کنند معلمی خیلی آسان است اما به واقع سختترین کار دنیاست. چون در حین کلاس هر اتفاقی بیفتد معلم مسئول بچه است. بچه کوچک دو ساله و نیم ام دوید و چون پاهاش رفت روی کتاب و لیز خورد، چانه اش خورد به میز و لبش باد کرد و زیر لبش کمی زخمی شد و کلی گریه کرد . من کنارش بودم و داشتم باهاش حرف می زدم اما حرکتش تند و سریع بود. 

خیلی ترسیدم. تمام بدنم یخ کرد و بی جان شدم. اگر اتفاق بدتری بود که من باید چیکار می کردم؟ 

بغلش کردم و صورتش را شستم و چون مامانش نیست . من هستم و پرستارش هر دو سعی کردیم بچه را آرام کنیم. بهش بستنی دادیم که هم زخم توی دهانش خوب شد سریع و دندانهایش هم با هر ترفندی بود چک کردم سالم بود. و فقط لب باد کرده و زخم زیر لبش بود که کاملا مشخص بود. وقتی بچه آرام شد و کمی آرام گرفتیم به مامانش زنگ زدم و ماجرا را برایش توضیح دادم. حتی فیلم گرفتم از صورت دخترش و با عکس از نزدیک فرستادم که سرکار مضطرب نشود. و بعد گفتم اگر صلاح می داند بروم برایش کرم بخرم تا زخم زودتر خوب شود. یا فکر دیگری بکند و کلاس بعدیم را نروم و پیش دخترش بمانم. اما او گفت اگر نگران کننده نیست لازم نیست . من معذرت خواهی کردم و واقعا نمی خواستم این جور بشود که اتفاق بود و خودش هم کاملا درک کرد. ساعت دو دوباره به پرستار زنگ زدم و حال بچه را پرسیدم گفت خوب است. الان هم از مامانش باز معذرت خواهی کردم و کمی آرام شدم. خودش هم گفت حال دختر خوب است فقط کمی لبش باد کرده. گفت ناراحت نباشید اتفاق است. 

دلم آرام شد. 

آنقدر ترسیده بودم که نمی دانستم باید چه کنم. بچه ها در کلاسم امانت هستند و این سنگین ترین مسئولیت دنیاست. 


۱۴۰۰/۱۰/۶

صبح موقع رفتن با ماشین زدم به آینه ماشین پارک شده توی کوچه، چیز خاصی نشد، فقط  آینه ماشین خودم به بیرون جمع شد.

تصادفات روزانه ام دارد زیاد می شود، 

ترسناک شده ام؟


دی ماه ۱۴۰۰

بیدار شدم .خواب دوستم را دیدم. توی بغلش بودم، گریه می کردم و دلتنگش بودم. لبهایش را می بوسیدم، محکم بغلش کرده بودم و این همه سال ندیدنش را تلافی می کردم. می خندید و می گفت الان همه فکر می کنند ما از خانواده های رنگین کمانی هستیم. خندیدم. در گوشم گفت من صبحانه چشم شیطان خوردم. نفهمیدم چه گفت. اما باز به بوسیدن ادامه دادیم. فکر کنم داشت راضی می شد که برویم باهم بخوابیم. شوهر و بچه اش هم بودند. انگار رفته بودم پیششان یا شاید هم ایلیه کمبره بودیم در هتل.



دی ماه ۱۴۰۰

برنامه ورد را روی گوشیم نصب کردم که ببینم می توان برای یکبار هم شده ۲۰۰۰ کلمه را یک نفس بنویسم، 

فعلا همیشه هزار و چهارصد تا پانصد تا جلو می روم. باید قدرتم را بیشتر کنم. می دانم تعداد کلمات مهم نیست اما اینطوری می فهمم وقتی مینویسم تا کجا ذهنم توان جلو رفتن دارد. ۲۰۰۰ کلمه الان ایده آل من است. 

یعنی یک داستان کوتاه ، 

چون به تعداد یک جستار رسیده ام و الان باید به یک داستان کوتاه برسم. باید بتوانم.


دی ماه ۱۴۰۰

بیدار شدم، فکر کردم صبح شده، همه خوابند. دیدم ساعت چهار است. به همه کسانی که در طول روز صحبت کرده بودم فکر کردم، همه به نظر خوابند. دستهایم خارش گرفته اند و قطع نمی شود مخصوصا روی پوست ساعدم. شاید چون موهای دستم را شیو کردم چند روز پیش. خوابم نمی برد. صدای قلبم را می شنوم. تند تند می زند. 

به یک داستان تازه فکر میکنم. 


دوستم رفته به -ایلیه کمبره- شهر کوچکی که پروست در تمام تابستان کتاب در جستجوی زمان از دست رفته را می نوشته، هیجان زده می شوم.  با خودم تصور می کنم از کوچه ها و خیابانهای شهر می گذرم. ده سال دیگر، نه خیلی دیر است. پنج سال دیگر خیلی ایده ال است. اگر زنده باشم.



۱۴۰۰/۱۰/۶

مامان های شاگردام یکی از یکی گلتر


یکی بهم شیره انگور داده از انگورهای باغشان، و آن یکی آش رشته بهم داد یک ظرف بزرگ با سیر داغ فراوان.


من چیکار کنم اینقدر اینها مهربانند. من که کار خاصی نمی کنم .

دی ماه۱۴۰۰

باید امشب به توانمندی هایم این را اضافه کنم،

از کلاس داشتم برمی گشتم و باید خیابان را می پیچیدم در یک خیابان دیگر که وقتی با یک دست پیچیدم دیدم ماشین دارد پرواز می کند. 

بله

یک جدول با ارتفاع پانزده سانتی متر را ندیدم و با چرخ جلو از رویش رد شدم و دقیقا مثل فیلمها صاف شدم و باز به رانندگیم ادامه دادم.

انگار یک اتفاق معمولی است . فقط یک نفس راحت کشیدم که یعنی چیزی نبود . 


ترسیدم

اما خیلی هم هیجان انگیز بود