-
خرمدین بودی و این گونه شدی
چهارشنبه 29 اردیبهشتماه سال 1400 20:49
چرا ؟ چطور می شود که پدری بایستد و بگوید خدایا شکرت و از اینکه دختر و پسر و دامادش را کشته این همه با رضایت و اعتماد به نفس در دادگاه حاضر شود؟ چطور توانسته چاقو را بردارد بکشد بر گوشت و پوست خودش؟ روزی روزگاری او پاره تنت بوده چطور که امروز اینگونه تکه تکه در کیسه ها می پیچی و در آسانسور می گذاری و بعد سر از سطل...
-
در انتهای اردی بهشت
سهشنبه 28 اردیبهشتماه سال 1400 01:00
آنقدر برای کلاس این هفته هیجان داشتم که نگو. سوالی هم درباره خیر و شر پرسید در کارگاه قبلی از خودش شنیده بودم اما نگفتم. زبانم بند می آیند. قلبم می آید توی دهنم و لکنت می گیرم و صدایم می لرزد. اما خوب وبد. چیزهای تازه یاد گرفتم باید تمرین جدید را بنویسم. باید دو کتاب بخوانیم. گیل گمش و خداحافظ گری کوپر. می خواهم زنده...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 25 اردیبهشتماه سال 1400 06:33
چهل ساله شدم و چه چیزهایی دارم؟ کتابهای نخوانده زیادی مانده که بخوانم. شهرهای زیادی مانده تا ببینم. و روزهای قشنگ زیادی باقی مانده که درونش نفس بکشم. و نوشته هایی که در طی پارسال و امسال نوشته ام که بطور مجموعه ای از قبل از چهل سالگی و بعد از آن چاپ کنم. شروع کلاس داستان نویسی نویسنده محبوبم، جناب طلوعی هم شروعی است...
-
۲۵اردی بهشت
شنبه 25 اردیبهشتماه سال 1400 02:00
و آغاز چهل سالگی
-
break time
سهشنبه 14 اردیبهشتماه سال 1400 13:49
چرا این همه خشونت در صحنه قسمت آخر سریال می خواهم زنده بمانم ؟ چرا خب ؟ حالم بد شد از دیدن اینکه یک نفر هی چاقو بزند و نفر دیگرچاقو بخورد و این همه صدا و افکت . خیلی وحشتناک است. برای کلاس تدی سلینجر و صبحانه در تیفانی خواندم ، الان هم دارم به ناتور دشت گوش می دهم. برای شناختن طراحی شخصیت خیلی ایده می دهد. خیلی جالب...
-
می خواهم زنده بمانم
چهارشنبه 8 اردیبهشتماه سال 1400 05:03
امکان لو رفتن سریال امروز در راه نشستم به دیدن سریال می خواهم زنده بمانم. شخصیت های فیلم درگیر از دست دادن پدر یا مادرشان هستند. شخصیت اصلی می خواهد که هر طور شده پدرش زنده بماند. شخصیت دوم، مادرش ، خودش را سوزانده، پدرش قمار باز بوده، یک شب که دیگر چیزی نداشته ، زن خانه را می بازد یعنی مادر مرد دوم فیلم. با کلمات...
-
شروعی دوباره
دوشنبه 6 اردیبهشتماه سال 1400 00:16
هیجان زده ام برای روز پیش رو برای کلاس تازه ای که قرار شده بروم. داستان نویسی . شاید که این بار طلسمش شکسته شود.
-
انتهای فروردین دل انگیز
یکشنبه 29 فروردینماه سال 1400 05:52
بهار کش می آید. قشنگ می شود. پر از غنچه های ریز و درشت می شود. بعد وسط سبزی ها که تماشا می کنی یک گل باز شده. یک سفید. یک نارنجی. یک گلبهی. یک صورتی. یک بنفش. دخترک فریاد می زند بهار. او هم در برابر بهار مثل من است. می گوید. هر آنچه از زیبایی می بیند می گوید. هر روز تقریبا نیم ساعت یا کمتر یا بیشتر پارک می رویم. حتی...
-
روز تولد سیزده آوریل
چهارشنبه 25 فروردینماه سال 1400 05:06
هر چی به لالا و نانا گفتم بیایید برویم روی پشت بام تا ابرها را ببینیم نیامدند. آخر ابرهای خیلی خوشگلی بودند توی آسمان دیروز.بعد رفتیم توی حیاط و آنها بازی کردند. آمدیم بالا یرموز درست کردیم و بعد هم بستنی فروشی راه انداختیم. بعد از کلاس رفتم دیدن مرمر و سیاوش . آخر چند روز دیگر تولدشان است. یکساعتی آنجا بودم و حرف...
-
صدای قشنگت پر از قصه بود
سهشنبه 24 فروردینماه سال 1400 01:29
امروز روی چمن های خانه نازی دراز کشیدیم و به صدای تو گوش دادیم. نازی می گفت کاش سی دی ش بود که من می خریدم.کاش....
-
تا چند وقت دگر بهار باید بباید
دوشنبه 23 فروردینماه سال 1400 12:42
چطوری چهل ساله من ؟ چند روز دیگر هم من وارد چهل سالگی می شوم. چطور شد که این همه سال گذشت ؟ وقتی ما بیست و چند ساله بودیم شروع کردیم در وبلاگها نوشتن و چطور این همه سال گذشت ؟ مگر می شود؟ هنوز هم مثل همان دختر جوان دلم می خواهد بنویسم و حالت را بدانم . روی پشت بام دنبال روف گاردنت می گشتم. ندیدم . نزدیکت نبودم. نمی...
-
روز آخر
یکشنبه 1 فروردینماه سال 1400 00:45
وقتی قسمت آخر را گوش می دادیم و لقمه های صبحانه را فرو می دادیم و یکی یکی آرزوهای قشنگ می گفتی دلم غنج رفت. آخ چه قشنگ می گفتی. آخ. آخ. دوستانی که ده ساله همدیگر رو ندیدند. موشکهای کاغذی توی آسمون وای وای دلم می خواهد هزار بار دیگه گوشش بدهم.
-
نویسنده محبوبم
چهارشنبه 27 اسفندماه سال 1399 19:44
از امروز چهل ساله شدی؛ دلت غش و ضعف رفته بود برای صدای بچه ها که یکی یکی بهت تولدت را تبریک گفته بودند، نوشته بودی قشنگترین و خوشحالترین تولد عمرت بوده. همه برای صدایت که نقش های قصه را گفته بودی ، هلاک بودند. صدای قوبارغابه جان، خارپشت گیاه شناس، بچه خرگوشا، صدای لاک پشت ساعت ساز ... همه دلشان می خواست صورت ماهت را...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 26 اسفندماه سال 1399 00:35
تولدت مبارک.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 25 اسفندماه سال 1399 06:48
با هم موقع صبحانه به صدایت گوش می دهیم و می خندیم و توی دل دخترک قند آب می شود. آخ قلبم صدایت را تا شب چند بار دیگر گوش می دهم و توی دلم خوشبخت می شوم.
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 15 اسفندماه سال 1399 23:06
پس از رفتن تو چه بارانی گرفت چه ابرهایی در آسمان رقصشان گرفت. و من دلتنگ از رفتنت به پنجره باران خورده زل زده بودم.
-
با هزار مردم تنهایی
سهشنبه 12 اسفندماه سال 1399 22:10
بغض می کنم. مثل بچه کوچکی که دلشکسته باشم بغض می کنم. چقدر آدمها متفاوت هستند. چقدر با ما فرق می کنند. چقدر ما با بقیه فرق داریم. چه لحظات سختی است اینکه تو هیچ راه حل دیگری به ذهنت نمی رسد. راه حل داشتن آرامش در زندگیم چیست؟ فرار کردن از همه ماجراها و اتفاقات ؟ رفتن و نبودن؟ نداشتن ؟ نخواستن؟ هیچ چیز نبودن؟ چقدر من...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 12 اسفندماه سال 1399 12:11
از دیشب حالم بهتر است با اینکه هی بیدار می شدم و غصه می خوردم. بعد از مدتها افسردگیم کامل برگشته و فقط سعی می کنم که نفس عمیق بکشم . من حسابی از نوشتن باز مانده ام. و دلم سخت و عجیب گرفته.
-
فسرده
دوشنبه 11 اسفندماه سال 1399 21:49
توی آینه خانه نانا خودم را نگاه کردم. چشمهایم قرمز بود و دماغم گنده شده بود. قبل از کلاس دوبار بود صدایت را گوش داده بودم و دفعه اول خودم را نگه داشته بودم اما دفعه دوم که گوش دادم شروع کردم به عر زدن. دیده بودم آدمها موقع رانندگی گریه می کنند. اما باورم نمی شد. خودم داشتم زار می زدم. بعد از مدتها گریه ام گرفته بود....
-
قسمت یازده قورباغه وحشتناک است
دوشنبه 11 اسفندماه سال 1399 21:31
این قسمت قورباغه اشکم را درآورد. چرا این همه خشونت؟ چرا ؟ وای صدایش را قطع کردم و گوشیم را پرت کردم آن طرف. آنقدر حالم بد بود که نتوانم این صحنه را طاقت بیاورم. عوضش این قسمت پادکست بندر تهران درباره فوتبال بود و چقدر قشنگ است.
-
شب سخت اما پرواز از این چند سال الکی
دوشنبه 11 اسفندماه سال 1399 19:51
کاسه چشمهایم شده مثل غروب خورشید. گوشهایم درد گرفته . سرم می خواهد منفجر شود. باورم نمی شود. چقدر حرف شنیدم. چقدر غصه خوردم. چقدر دلم پاره پاره شد. چقدر من تحقیر شدم انگار. و تصمیم گرفتم که سکوت کنم. هر چه بگویم من در برابر حرفها کم می آورم. خدای من. من همه کارهایی که در طی این چند سال کرده ام زیر سوال رفت. من من من ،...
-
برای روزهای سخت مصیبت که همه از خداییم و بسویش باز می گردیم
چهارشنبه 6 اسفندماه سال 1399 02:36
بیتا جانم دلم می خواست در این روزهای سخت ، در این لحظات که آدمی غصه اش پایان نمی یابد ، در این لحظه سخت و دردناک و تحمل ناپذیر از دست دادن پدر، در کنارت بودم و دردهایت را به جان می خریدم و پا به پای اشک هایت اشک می ریختم. چه روزهای تلخی است. چه سال سختی ، چرا تمام نمی شود؟ هر روز درد روی درد. دلم می خواست برایت گل می...
-
صدای جادویی
سهشنبه 28 بهمنماه سال 1399 06:31
صدایت ، عموبارانی ، صدایت نجات بخش است، بخوان که تو چقدر خوب قصه می خوانی برای بچه ها، عزیزدلم، چقدر بیشتر از قبل دوستت دارم. وقتی می گویی درخت بلند بلنده نفسم حبس می شود و تمام عکسهایت را از اول تا آخر تا آخر سی و یک می دوهزار و دوازده می بینم ، بعد هی تصور می کنم خانه ت کجاست؟
-
اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است
چهارشنبه 22 بهمنماه سال 1399 06:32
من نوشتنم ادامه دارد، اما خب آنقدر سرگرمش شده ام که فرصت نمی کنم اینجا بنویسم. نمی خواهم اینجا را رها کنم. اینجا شروع جایی است که من را به نقطه کنونی ام می رساند. وقتی بهم می گویند چقدر خوب می نویسی یا اینکه نوشته هایت را دوست داریم، احساس خوبی بهم دست می دهد اما وقتی تعداد محدودی خواننده دارم خب خیلی امیدوارکننده...
-
از نوشتن های مداوم
سهشنبه 7 بهمنماه سال 1399 07:42
از خواب عجیبی بیدار شدم. فیلم بود یا واقعیت اما انگار من در فیلم بودم مثل فیلم های سه بعدی که تو در فیلم هستی اما جایی در واقعیت ایستاده ای. یک مرد بهم حمله کرد و انگار خفه ام می کرد یا بهم چاقو می زد اما من ببند شدم و هی با حرکات عجیب به زمین کوبیدمش. و حالم خوب بود. و بقیه از این اتفاق تعجب کرده بودند. از خواب بیدار...
-
گمشده
دوشنبه 6 بهمنماه سال 1399 07:43
کسی بود به اسم جلال که وبلاگم را می خواند، الان که کامنت بهمن سال هشتاد و هشتش را خواندم یکهو دلم برایش تنگ شد، نمی دانم کجای این دنیای بزرگ است. امیدوارم هر جا هست حالش خوب باشد.
-
از خانه های مردم، از برکات کرونا
دوشنبه 6 بهمنماه سال 1399 07:39
خسته از راه می رسم ، در روز چهار کلاس داشتن دیگر بسیار ساده شده است. در مسیرهای مختلف ، پیدا کردن خانه های جدید، آشنا شدن با آدمهای جدید. بسیار دوست داشتنی و هیجان انگیز است. کی قرار بود من معلم مهد و مدرسه و در ارتباط با معاون و مدیر ، در ارتباط با بچه های قد و نیم قد، حالا راه پیدا کنم به خانه هایشان و بفهمم در دل...
-
گل یخ
یکشنبه 5 بهمنماه سال 1399 07:42
زن در کنار یک مرد است که معنی پیدا می کند.معنی عشق را و بودن را. در کنار یک مرد است که می فهمد آغوش گرم و پر محبت چیست. اصلا متوجه بدن گرم خودش می شود. متوجه می شود اگر لبی روی لبهایش به آرامی و گرمی بنشیند ، تمام تنش ذوب خواهد شد. پس باید کسی از جنس مرغوب آدمیت و انسانیت در کنار هر کس چه زن چه مرد قرار بگیرد که بعد...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 4 بهمنماه سال 1399 22:07
صفحه سفید قلقلکم می دهد. دیدن دایره مینا و پستچی مهرجویی خالی از لطف نبود. دیدن دوستان حال آدم را خوب می کند. و نوشتن چیزی عجیب است که این روزها بیشتر وقت و ذهنم را می گیرد.
-
دیدار بعد از یکسال و اندی
دوشنبه 29 دیماه سال 1399 09:00
خیال آمدنت هم هیجان انگیز بود چه رسد به حضورت، بوی عطرت و دیدن پیچ و تاب موهایت و رنگ دلپذیر طلاییشان که سالها اهلیش بودم. میدانی چرا اینقدر همه چیز را فراموش کرده بودم؟ فراموش کرده بودم کوکوسبزی و خیار شور را بیاورم، حوصله نداشتم مرغ را داغ کنم و با شوید باقالی برایت بکشم، ماست و خیار را درست کنم و در کاسه بگذارم...