-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 7 دیماه سال 1401 00:46
بوی مربای به پیچیده در خانه، بوی تمیز کننده، بوی کشک بادمجان با سیر، بوی اقیانوس های دور... بوی زن می آید. بوی خوش زندگی... ۱۴۰۰/۸/۲۰
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 7 دیماه سال 1401 00:46
اشتباه از من بوده؟ چطور می شود بوی کسی را تحمل کرد؟ دیگر نمی توانم . دیگر نمی توانم بوهای بد را تحمل کنم. یعنی واقعا تمیز بودن اینقدر سخت است. حالم بهم می خورد از بوهای مانده بر تن. من خودم فقط زمانی که پریود هستم از بوی تنم خوشم نمی آید. همیشه سعی می کنم تمیز باشم. بوی بد ندهم حداقل. من چکار باید می کردم دیگر؟ تقصیر...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 7 دیماه سال 1401 00:46
چند وقت پیش، وقتی مضطرب بودم، و همه اش دلم می خواست گریه کنم ، کنار خیابان نزدیک یکی از خانه شاگردهایم نگه داشتم و یک ساعت حرف زدم. بعد از گذشت نمی دانم سه ماه یا دو ماه باز حرفهایش را مرور می کنم. بعد از صحبت کردن باهاش حالم بدتر شد. و بعد رو به یک احساس بهتر شدن رفت اما بعضی از حرفهایش را نتوانستم انجام بدهم. مثلا...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 7 دیماه سال 1401 00:45
من گفتم سرزمین او گفت آب من گفتم عشق او بلند گفت نان. و وطن معنای دیگری داشت در خوابهایمان. ۱۴۰۰/۸/۱۷
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 7 دیماه سال 1401 00:45
یک همکلاسی از دوره های well being که پارسال در دانشگاه یل گذراندم ، هنوز بهم پیام می دهد. هندی است و زن و بچه دارد. آخر هفته ها و اول هفته های خودشان، مناسبات هندی و غیره توی واتس برایم استیکر می فرستد. چند بار هم بهم گفته سکسی و عکس ازم می خواهد. من چند تا عکس از سفرم فرستادم و باز امروز برایم نوشته من عکس تو را می...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 7 دیماه سال 1401 00:45
دوست کلاس داستان نویسیم متنی که برای ناداستان فرستادم را خوانده و برایم پیام گذاشته که خوب است و خوشش آمده. باورم نمی شد که دارد می گوید خوب است چون سلیقه او هم مثل استاد داستان نویسی خاص است، باز کلاس داستان نویسی به تعویق افتاد و می خواهد دی شروع شود. طلسم شده ، تعداد کم شده و استاد نمی خواهد با این تعداد شروع کند....
-
یکی زیر یکی رو
سهشنبه 6 دیماه سال 1401 00:01
گریهام بند نمیآید. بهش میگیوم حالم خوب نیست. میلهای بافتنی را برمیدارم و دانه دانه سر میاندازم. بغض دارام. گریه میکنم. صورت خیس است. گفتم شاید یک شالگردن ببافم و حالم بهتر شد.
-
امروز پنجم دی ماه
دوشنبه 5 دیماه سال 1401 20:28
از چهار و نیم این اتوبان لعنتی ترافیک دارد. الان که راه افتادم به خانهی خودم برگردم هنوز درگیر این ترافیک است. امروز خوشبختی من این بود که خانهی نویسندهای باشم که برای بچهها زحمت میکشد و برای اولین بار چقدر با صمیمیت برخورد کرد. انگار سالهاست من را میشناسد. خانهای گرم و صمیمی پر از کتاب ، کاش چندتا داستانهایم را...
-
تنهایی
دوشنبه 5 دیماه سال 1401 18:42
مردی در اتوبان بین ماشینها راه میرود.مرد شبیه کسی بود که چند وقتی عاشقش بودم. هی نگاهش کردم. نه. او نبود. اما دلم ریخت. چقدر آواره بود. کاش میشد سوارش میکردم. از لابه لای ماشینها عبور میکرد. خیلی سرگردان و طفلکی بود. دیشب هم دختری تمام اتوبان را در پیاده روش میرفت. هی نگاهش میکردم ببینم میخواهد تا جایی ببرمش. اما او...
-
چرا زندگان
دوشنبه 5 دیماه سال 1401 15:22
کاش بزودی خفهگی سراغم میآمد. اینهمه خفگیهای بدون مرگ فایده ندارد دیگر.اشک از صورتم تمام نمیشود. نمیتوانم با کسی حرف بزنم. نمیتوانم چیزی بنویسم و سبک شوم. باید بمیرم. فقط باید بمیرم. دی۱۴۰۱
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 5 دیماه سال 1401 06:50
دیروز وقتی روی سپیدی موهایم رنگ می پاشید ، یادت افتادم، روزی که دیدمت داشتی درباره وقتی حرف می زدی که موها رنگ می گیرند، آخ دیروز چقدر درد کشیدم وقتی این موها روی سرم جا به جا می شد و دلم می خواست هر لحظه آن ماسک و کلاه و حوله و روپوش پلاستیکی را پاره کنم و آنجا را ترک کنم و بگویم غلط کردم. اما نمی توانستم. افتاده...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 5 دیماه سال 1401 06:49
هنوز مرد در ذهنم مانده ، کمی از صدایش و دماغ عمل کرده اش. اما مهربان بود و کلی باهام حرف زد . اولش ما پشت سر دوستانش بودیم اما بعد به خاطر تخت بچه و اصرار ما جایمان را عوض کردند و نشستیم کنارش. من و مامان فندق هم باهاش حرف زدیم. وقتی همه داشتند یکی یکی روسری هاشان را در هواپیما برمی داشتند من و مرد جوان که متولد شصت و...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 5 دیماه سال 1401 06:48
من گم شده بودم و هیچ کس حواسش به من نبود. من دیگر شبیه مردم شهر شده بودم و کسی فکر نمی کرد من یک توریستم که یک هفته قرار است اینجا در خیابانهای این شهر دور از وطنم قدم بزنم و برگردم. من هم دیگر بعد از چند ساعت شبیه این آدمها داشتم روزمرگی میکردم. به دریا نگاه میکردم. گلابی میخوردم و به کبوترها دانه میدادم. و هر جا...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 5 دیماه سال 1401 06:47
گم شدم. رفتم خیابان جهانگیر را به خیال خودم تا تهش. تهش خوردم به سرازیری، یک سفارت، یک ساختمان مجلل و یک پیچ تند و بعد از کوچه های تنگ و باریکش دریا را دیدم و نفسم بند آمد. تا حالا در یک شهر قدم نزده بودم که بعدش برسم به دریا. شمال خودمان طوری بود که اینطوری نبود. تنها بودم. یعنی خوب شد تنها بودم. این همه داشتم راه می...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 5 دیماه سال 1401 06:47
گم شدم. در خیابانهایی که برای اولین بار راه می رفتم، گم شدم. قرار بر این بود که از روی اسکرین شاتهایی که صبح در هتل گرفتم، حرکت کنم و از هر کس که سر راهم بود و به قیافه اش می آمد که جوابم را بدهد ، آدرس را بپرسم ، اما اینطور نشد. رسیدم به میدان تکسیم. با همه حواس جمعی و پرتی. آسمان آبی پر رنگ و کبوترهای وسط میدان سربه...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 5 دیماه سال 1401 03:18
وقتی جای دیگری را میبینی در مکان و زمان دیگری قرار میگیری از بعدش قرار است درد بکشی. درد این نبودن در این مکان و زمان دیگر زندگی. در زمان حال دارم نفس میکشم و کیف می کنم. اما حالا که مزه دیگری از زندگی را چشیده ام مطمئنم از بعدش زندگی کردن از آنچه که بود برایم سختتر خواهد شد. دوشنبه ۱۴۰۰/۷/۲۶
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 5 دیماه سال 1401 03:18
وقتی هشت ساله ام بود در پارک گلمن خانه استانبول گم شدم. آن موقع استانبول جور دیگری بود. مزه نان باگتش را هیچ وقت فراموش نکردم. هنوز به خاطر دارم که دو طرف مغازه بود و از وسطش که مثل خیابان بود راه می رفتیم که یک خواننده زن برنامه داشت. به سمت صدا رفتیم. پر از نیمکت بود که رویش ایستاده بودند و من محو تماشا شده بودم....
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 5 دیماه سال 1401 03:17
صدای اذان مغرب می آید. قرارمان ساعت هفت و نیم توی لابی هتل است. من اصلا خوابم نبرد. بقیه خوابیده اند. امیدوارم شب خوابم ببرد. صبح موقع صبحانه کافی نخوردم از ترس نخوابیدن. حتی حالا که دلم می خواهد و هتل برایمان گذاشته باز هم مقاومت می کنم و نمی خورم. ولی یک لاته استارباکس و یک بستنی مک دونالد و یک شیرینی از حفیظ مصطفی...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 5 دیماه سال 1401 03:17
می خواستم چیزی در مورد بابام بنویسم. اینکه این چند روز همه اش فکر میکنم با اینکه من می دانم چقدر پول توی حساب بانکیش هست اما هفتاد میلیون بابت سفرمان پول داده و چقدر هم دلار خریده و باز به همه ما داده که بتوانیم خرج کنیم. و بعد با اینکه من امروز خرید نرفته بودم باز برای من و دخترم خرید کرده بود. من باید برای این پدر...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 5 دیماه سال 1401 03:17
دیشب دوبار زنی را با تل گل های سفید ریز طبیعی که روی سرش دایره وار گذاشته بود ، دیدم. یکبار در ابتدای خیابان جمهوری آنجا که به استقلال می رسد لابد، آنقدر هیجان زده بودم از زرق و برق مغازه ها و شلوغی که بعد از دوسال به چشمهایم می آمد، دقیق یادم نمانده ، اما خوب یادم هست موهای زن لخت و صاف ریخته بود روی شانه هایش ،...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 5 دیماه سال 1401 03:16
دهه هشتاد (دقیق یادم نیست ، فکر می کنم ۸۵یا ۸۶بود) رفتم نمایشگاه کتاب و از اورهان پاموک امضا گرفتم و کتابش را برایم با خوشحالی امضا کرد. کتاب را دادم به پسرخاله ام بخواند. همان که سال نود یکهو بیخبر گذاشت رفت استرالیا با کشتی و کتاب را نمی دانم چکار کرد. وقتی کتاب استانبول پاموک را می خواندم همش با خودم خیابانها،خانه...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 5 دیماه سال 1401 03:16
دلم می خواهد حرف بزنم اما خوابم می آید و سرم خیلی درد گرفته از بادهای شدیدی که توی میدان تکسیم توی سرم می دوید. اما با مردم شهر راه می رفتم و دست می کشیدم روی تنهایی خودم و هی می گفتم اگر زندگی اینجا اینگونه است ؟ پس ما تا الان چه می کردیم! رنگ و شادی در خیابانهای شهر شلوغ همسایه ، با آدمهای رنگارنگ از هر جای دنیا، در...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 4 دیماه سال 1401 21:41
به همه شماهایی که اینجایید زنگ زدم و هر کدام با شادی و خوشحالی های منحصر به خودتان باهام شادی کردید، و بهم گفتید بهت خوش بگذرد. آنقدر بهم چسبید صدای تک تکتان که حد نداشت. فقط یک نفر ماند که می دانم، شاید حالش آنقدر خوب نیست که با من شادی کند، اما من تمام سعی ام را میکنم که شادی به همه سرایت کند. کاش صدایت را می شنیدم....
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 4 دیماه سال 1401 21:40
الان راه افتادیم سمت خانه به همراه بادیگارد همواره مومن ، حضرت والا همان مردخانه. ماشین بنزین ندارد. اتوبانها پر از ماشین و ترافیک و من فرصت پیدا کردم کمی بنویسم. نمی دانم چه بنویسم، لیست وسایلی که می خواهم بردارم، پاسپورت هایمان، دلارهایی که باز هم بابا بهم داده را گذاشتم توی کیف کوچک که بندازم گردنم، چون یکی از...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 4 دیماه سال 1401 21:40
احتیاج دارم به تنهایی برای اینکه تلفنهای بی وقفه و اعتراضها و ناراحتی اش را فراموش کنم. تلفنم را خاموش کردم از وقتی فهمیده ، میخواهد تاریخ انقضای پاسپورتش را تغییر بدهد، می خواهد پاسپورتی که از خرداد باطل شده را تقصیر من بیندازد. چندبار میخواست که برود و عوضش کند، تنبلی کرده. میخواهد بگوید من میدانستم و نکردم. من...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 4 دیماه سال 1401 21:38
بابا اسپانسر همه ما شد. امروز برای همه توی تور ، بلیط و هتل گرفت. و ما هیجان زده مثل همه سفرهای دسته جمعیمان آماده بستن چمدان می شویم. من تا لحظه آخر یعنی چهارشنبه هشت شب کلاس دارم و بعد تا پنج صبح باید تمام کارهایم را انجام دهم و چمدانم را ببندم و راهی فرودگاه شوم. امیدوارم آنقدر سرحال باشم که هر لحظه را ثبت کنم. از...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 4 دیماه سال 1401 21:38
درست است درِ اینجا را تخته کرده بودم به دلایل واهی و شاید هم به دلایل واضح و روشن، اما حالا چند روزی باز اینجا ،تنها، جایی می شود که میتوانم بنویسم بدون سانسور. معمولا از غرها و غصه ها و رنجهایم نوشته ام، ولی چند روز است اتفاقی افتاده و قرار است سفری در پیش داشته باشم، پس باید شکرگزارش باشم و دست از غر و تنبلی بردارم...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 4 دیماه سال 1401 21:37
امروز وقتی به خانه برمی گشتم قشنگترین غروب تابستان را دیدم. تابستان امسال همچنان که عجیب بود و دارد تمام می شود و من غروبهایش را دانه دانه سعی دارم به یاد بیاورم. خورشید امروز مثل دایره خونین قرمز شده بود و من هر چه بهش نزدیکتر می شدم او خونینتر و قرمزتر و زیباتر و من قلبم بیشتر به شماره می افتاد و باز خودم را به دیدن...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 4 دیماه سال 1401 21:36
رسیدم خانه. حالم خوب است. دراز کشیدم روی تخت بعد از یک ساعت و نیم در ترافیک رانندگی. صحبت کردن با نفری که تو را نمی شناسد و از بالا به قضایا نگاه می کند من را روشنتر از قبل کرد طوری که الان حس خوبی به خانه برگشتن دارم. حتی می خواهم برنامه تازه کارم را طوری بچینم که تقریبا هر شب یا یک شب درمیان به خانه برگردم. و این...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 4 دیماه سال 1401 21:34
امروز از راهی که دوست دارم بازگشتم، از پائیز نورسی که در کوچه باغهای درکه دارد راه باز می کند. با خودم گفتم اگر کسی دست تکان داد سوارش کنم. این همیشه قرار من است در این مسیر. نمی دانم چقدر دلم خوش می شود. چند باری دختر و پسرهایی که با هم بودند سوار کردم. امروز دو تا پسر جوان دست بلند کردند بهشان با محبت نگاه کردم اما...