«خودکشی»
نیمروز
اولین بار وقتی حامله بودم تصمیم به خودکشی گرفتم، دومین بار وقتی دخترم تازه مامان مامان گفتن یاد گرفته بود و سومین بار وقتی که دیگر به شیرینکاری افتاده بود و حسابی دلبری میکرد.
کسی که دغدغه خودکشی داشته باشد بالاخره یک روز خودکشی می کند. و نه یک روز که بچه در شکماش تکان تکان می خورد. و نه یک روز که دخترک شروع می کند به تاتیتاتی کردن و خودش را پرت می کند بغلات و با لهجه شیریناش میگوید ماما، ماما؛ آن روز هم نه… که یک روز گرم تابستان. یک روز گرم تابستان که از گرما کلافهای. یک روز که تنهایی. یک روز که هیچ کس نیست که با صدایش، با اکسان روی کلماتاش، با بوی بدناش، با برق نگاهاش تو را منصرف کند. یک روز که چیزی برای اتصال نداری. نه بند نافی، نه مهری، نه عشقی و نه هیچ علاقهای.
شاید یک خودکشی مضحک، شاید یک خودکشی احمقانه. و حتما دخترت به کسی نخواهد گفت مادرم خودکشی کرده. و خواهد گفت مادرم مریضی لاعلاجی داشت، یا مادرم مرد. به همین سادگی: مادرم مرد. مثل همان روز گرم تابستان که سر خیابان چهل و ششم منتظرش بودم. تازه از دبیرستان تعطیل شده بودم و به رسم هر روز منتظر پسر بودم. یک هفته بود که نیامده بود. نگران بودم. تا به حال یک هفته بیخبر از او نمانده بودم.
آمد. آشفته آمد. سراسیمه آمد. با چشمهای ورم کرده آمد، با پوست نوجوان عرقکرده اش، با موهای نامرتباش آمد و گفت: مادرم مرد. به همین سادگی. مادرش مرده بود. تو از راه رفتن ایستادی و گفتی: مادرت مرد؟ جملهاش را تکرار کرده بودی. مادرش مرده بود و تو جملهاش را تکرار کرده بودی. پسر سرش را بلند نمیکرد. انگار شرم داشت. انگار از مرگ مادرش خجالت میکشید. دائم تکرار میکرد: مادرم مرد. به همین سادگی.
پسر هیچ وقت نگفت که مادرش خودکشی کرده. پسر گفت مادرش مریضی لاعلاجی داشته. تو اما بعدها فهمیدی که مادرش، مادر جواناش، مادر جوان و زیبایش، با چشمان سبزش، که مثل چشمهای پسر بود. یک روز گرم تابستان، یک روز گرم تابستان که هیچ کس نبود خودکشی کرده بود. به همین سادگی.
کسی که دغدغه خودکشی داشته باشد بالاخره یک روز خودکشی میکند. و خودکشی یک تصمیم یک روزه نیست، یا یک اتفاق. خودکشی یک جریان مستمر است. یک دغدغه دائمی. به همین سادگی.