بازدم نفس هام، اندوه طولانی ئی است که دنیا را پر خواهد کرد عاقبت، پاییز دارد تمام می شود .. مثل تابستان و بهار و تمام روزهای قبل ترش، چیزی در این روزها هست که هم امیدوارم می کند، هم ناامید؛ باید قرص بخورم، باید قسمت هایی از ذهنم از کار بیفتد تا هر زمستان یادم نیاید یک روز صبح من به دنیا آمدم، سالها بعدش یک روز صبح تو را بردیم بیمارستان و نفس نکشیدی از آن به بعد، پرستار هی شماره ها را پشت سر هم تکرار کرد هی سینه ت را فشار داد اما بازدمی نبود، اندوهی نبود دیگر.. باید قسمت هایی از ذهنم از کار بیفتد تا یادم نیاید به باد عاشق شده م دوباره .. یادم نیاید پرنده ای که لانه ش گم می شود برای همیشه در خلا باقی خواهد ماند، که همین روزها یکی گفت، آدم  ها دوبار عاشق نمی شوند ... باید بفهمم حس این روزهایم چیست اگر که عشق نیست ...
یک چیزی در این روزها هست که تمام نمی شود، تو داری می روی .. من از هر طرف که دنبالت می دوم بر می گردم به اول خیابان .. این روزهایم خیابانی است که ته ندارد  .. هی برگشت می خورم به اول راه .. زمستان می شود .. تو را می بریم بیمارستان.. بر می گردیم خانه من دانشجو می شوم، موهایم بلند می شوند، دست هایم تنها می شوند، الکی دل خوش می شوم، الکی می خندم، الکی ... و تا سال های بعد آدم ها زل می زنند به چشم های من و می گویند این غمی که در چهره ی تو است .. تکراری ست .. آدم ها نوشته هایم را می خوانند و می گویند این غمی که در نوشته های توست تکراری ست .. این زندگی که در  تو است تکراری است ...

پس نوشت:  تاریکم | آنچنان که خون در رگ‌هایم | کورمال کورمال می‌رود | و هی صدای افتادن و شکستن چیزی می‌آید | در من چراغی روشن کن .. رضا حاجیانی