یک ـ زمان تخت می شود برای آدم، یک دست و سفید، مثل همین برفی که بیرون پنجره سخت می بارد و در نهایت آب می شود و تمام می شود. تمام سال هایی که خودم را گذاشته بودم کنار لباس ها، کنار آدم ها، توی رابطه ها، توی تاکسی ها، لا به لای دود سیگار ها، لا به لای جمله ها، فکر می کردم این زمان لعنتی هیچ وقت نخواهد گذشت، اما داشت می گذشت. حالا هرچه که غم باشد و بی حوصلگی باشد و خستگی و حتی خنده .. عادت کرده ام؛ به این که دردناک بودن چیزها حتی در  انتها ترین قسمت هایشان به همین زمان وابسته است و از آن ها فقط آشنایی دوری می ماند که گاه توی چشم های آدم می نشیند. عجیب است که بعد از این باور؛ دلت می خواهد بیشتر مزه مزه کنی اتفاقات را، روزها را و حتی چیزهای بی سرانجامی که شاید دردناک باشند .. دلت می خواهد بیشتر لِفتش بدهی .. درست همان وقت که آب از سرت گذشته ... برای من دقیقا همین طور است، رابطه ها و آدم ها و درد ها .. خوب می دانم آینده ای ندارم با این آدم ها و این اتفاقات. خوب میدانم در نهایت این منم ک باقی می مانم و حسرت؛ اما این روزها را دارم در نهایتشان زندگی می کنم ، این روزها را با جدیت زندگی می کنم و خونسردم نسبت به آینده ای ک نیست . نسبت به حسرتی که شاید بماند برای همیشه ..

دو ـ وقتی دست انداختم دور گردنش و گفتم من برای همیشه هستم و نگران هیچ آینده ای نباش، نگران مسئولیت هایت نباش، نگران نباش و بعد گفتم من هیچ توقعی ندارم، وقتی آن صبح تابستان دربست گرفتم تا جلوی در خانه اش رفتم و تا دیدم دارد گریه می کند موهاش را نوازش کردم و برایش آینده را تصور کردم که زیباست، وقتی بی این که چیزی بگوید گفتم توی زندگیم خلاء دارم اما بی خیال من! .. گفتم دنیا همینطور نمی ماند و جایی دیگر جوری دیگر خوشحال خواهی بود ...حس کردم دیگر هیچ وقت هیچ کسی نگرانم نیست، مراقبم نیست، نه این که خرده بگیرم یا شکایتی داشته باشم نه اما این روزها که از نگرانی حرف می زند و از آینده ی من و از این که باید کاری کرد .. دردم می گیرد، دردم می گیرد از این که دارد با زخمی که در قلبم نشسته بازی می کند، نمک می پاشد . .

سه ـ احتیاج به یک معجزه دارد جهانمان .


پس نوشت : عنوان، شمس لنگرودی