من نمیخواهم تسلایی به کسی بدهم؛ نه به خانواده و نه به دوستان و نه اهل قلم. تسلایی ندارم که بدهم. تسلایی نیست که بدهم. هر چه هست خشم است از این مرگهایی که مرگ نیستند، نفله شدناند، قربانیشدناند. گمان میکنم حتا بهتر است گریههامان را هم نگه داریم تا مبادا خشممان خالی شود. خشم از این همه مصیبت، از مرگی که نویسندههامان را جوانمرگ میکند و هر کدام را به کام خود میکشد، بی آنکه واقعاً هنوز زندهگی کرده باشند، بی آنکه واقعاً عرضه کرده باشند آن چه را که میتوانستهاند و داشتهاند. بگذارید خشمگین باشیم از این وضعیت و از این سیاست و فرهنگی که مدام اهل قلم را جوانمرگ میکند؛ چه در کار و چه در حیاتِ عادیشان. کورش اسدی نه جمعهشب گذشته، که ذرهذره در تمامِ سالهای این چند دهه مرگ را تجربه کرد؛ وقتی که با آتش جنگ از زادگاهش کنده شد و وقتی که خانوادهاش از اطرافش پراکنده شدند. مجموعهی "باغ ملی" را بخوانید تا ببینید حسرتهاش را از آن گذشته چهطور در چند باغ نمادین کرده، و با چه حسرتی و با چه زیبایی و فشردهگییی هم. کورش وقتی حضور مرگ را تجربه کرد که اولین مجموعهداستان مجوز گرفتهاش در اواخر همین دههی ۶۰ را قبل از انتشار و به حکم همان ارشادی که مجوز داده بود، خمیر شده دید و حسرت انتشارش به دلش ماند. مرگ را وقتی روز به روز و سال به سال تجربه کرد که تا حدود چهلسالهگی منتظر ماند تا "پوکهباز"ش چاپ شود، تا بتواند ببیند که شکلدادن به حسرتهای جوانی و پرسههای تنهایی جوانیهای خودش و بسیار جوانهای مانند خودش، باید تا چند سال در کشوهای میزی که شاید نداشت، خاک بخورند. با مرگ دَمخور ماند تا وقتی که دوباره برای انتشار همان "باغ ملی"اش، که قرار بود یکی از بهترین مجموعههای دوران خودش باشد، باز چند سالی صبر کرد. صبرکردنهایی که تمامی نداشت و در کار فرسودن روح و جانش بود؛ مثل حدود ده سال صبرکردن برای انتشار رمانش، "کوچه ابرهای گمشده"، و ردشدنهای مکررش در ارشاد و از این ناشر به آن ناشر بردن تا مگر به ترفند تغییر ناشر این اولین رمانش مجوز بگیرد، تا مگر آن همه حسرتها و دریغها از گمشدن کودکی و جوانی و زادورود، محل دیدهشدن پیدا کند، تا مگر آن همه خالیِ پشت سر همهی ما جایی گفته شود و بدانیم که نویسندهیی هست که آن تکانه و آن شوک بزرگی که همهمان را گیج و سرگردان کرده، نوشته و حی و حاضر پیش چشممان گذاشته تا مبادا ندانیم بر ما چه گذشته است.
کورش اسدی هر چه داشت، هر چه را میدید، هر چه را بود، در داستان خلاصه کرده بود. میدانست این تنها سلاح و تنها مَفَر و تنها دارایی ماست در مقابل این زمانهیی که سیلوار در کار کندن بنیانهامان است، بنیانهای انسانبودنمان، ایرانیبودنمان و هر چه دارایی که داریم. بیجهت نبود که در اواخر دههی شصت، مثلِ من و دوستانی دیگر، به حلقهی گلشیری پیوست، چون میدید که آن جا خانهی داستان است، خانهیی که محل خیلی چیزها شاید هست، اما هیچ چیز به اندازهی داستان جدی نیست، خانهیی که سرنوشتش داستان است و در قالب داستان ریختن همهی این فرهنگ و این مردم. از میان آن همه هم که به این خانه رفت و آمد کردیم، کم نبودیم اهل حسرت، اما کورش انگار پر حسرتترینمان بود؛ کم نبودیم اهل زخم، اما انگار کورش زخمخوردهترینمان بود، کم نبودیم اهل جنگیدن در کشوری که حتا در صف نان و در صف اتوبوسش هم باید جنگید، اما کورش اهل جنگیدن نبود؛ بودیم چند تایی که داستان را تراشخوردهترین میخواستیم و با کمترین باج به هر کسی، حتا خواننده، اما شاید کورش باجندهندهترینمان بود. و شاید تنها کسی که داستان را زاویهی خود کرده بود و تنها پناهش در مقابل این سیل، که انگار هنوز دارد همهمان را میبرد. چه میشود کرد که بیش از این سی و چند سال دیگر تاب این همه را نتوانست و هم زندهگی و هم نوشتن را رها کرد و فقط داستانهای نوشتهاش را برامان گذاشت و آنها را که ننوشت و کارها و زندهگیهایی را که نکرد، همچون حسرتی باقی گذاشت.
۴ تیر ۹۶
پینوشت:
ـ گزارش مراسم تشییع در خبرگزاری ایلنا
ـ گزارش مراسم تشییع در خبرگزاری ایسنا