بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

از صبح که دیدمتان،  انگار که اولین بار باشد. اولین بار مادرشدنت، اولین بار پسرک. زل زده بود به چشمهای ما و همین طور با تعجب نگاهمان می کرد و آخر سر هم لبخندش را دیدم.

از همان موقع تا همین حالا نمی توانم فراموشتان کنم و همین طور صداها و تصاویرتان جلوی چشمانم است.

چطور می توانم این همه از شما دور باشم؟

چطور می توانم تحمل کنم از صدایتان دور باشم؟

چطور می توانم 

دلم می خواهد پسرکت را در آغوش بگیرم و برایش قصه بگویم، شعر بخوانم...

دلم می خواهد مثل قدیم بنشینیم کنار هم و هی حرف بزنیم و برای هم از همه چیز و همه جا تعریف کنیم.

من نفسم را حبس کرده ام تا زمانی که بوی هر دوی شما را احساس کنم.

منتظر آنم.

تولدت مبارک مریمم.

تولدت مبارک مامان نیوان.

تولدت مبارک عزیزم.

به امید دیدارت.

شاعر لکه های آبی رنگ

اولین بار توی آتلیه کنکور دیدمش، موهای یک دست سفید با جذابیتی فراوان، کوله پشتی به دوش می دوید سمت کلاس و ما پشت کنکوریهای هنر، به دنبالش برای کلاس درک تصویر، من از همان اول ِ کلاسهای کنکور گنگ و گیج بودم و همه درسهایش برایم تازه و جذاب بود، سال هشتاد و سه، یعنی چهارده سال پیش.

و من چشم می دوختم به دهانش و خیره می شدم به تصاویری که نشانمان می داد و به صدایش گوش می دادم که چقدر مهربان و خوب بود. و پر از انرژی و امید. گویی نوجوانی بود که به هر سو می دوید. و من خبر نداشتم بهترین استاد دانشگاه یک روز در هفته خودش را با عجله کوله به دوش به ما می رساند تا امید و زندگی بدهد. درک تصویر اسمش بود، می نشستیم به پای صحبتهایش و سیر نمی شدیم انگار.

دیگر ندیدمش،

دانشگاه قبول شدم.

استادم نبودند اما یکروز در دانشگاه دیدمش. می خواستم بروم جلو و بگویم یادتان هست ، تصویرهایم را دیدید و به شعرم گوش دادید و بهم گفتید چقدر فیگوراتیو! و همان یک جمله من را زنده کرد برای ادامه راه.

همانطور مثل قبل بود، شاد و پرانرژی. 

و امروز که دوباره همه این خاطرات را مرور کردم و عکسهایش را در اینستاگرام را می دیدم بغضم گرفته بود.

مرگش باورم نمی شود، 

چرا که همچون زندگی پایان ناپذیر بود،