بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

دیشب تا دیر وقت با "هـ" حرف می زدم، احساس راحتی می کردم چون می دانستم درک می شوم، نه قضاوت.

حتی از بدیهای خودمم هم گفتم و اینکه عصبانیم و فکر نمی کردم اینقدر ساده ازش جوابی بشنوم که احساس آرامش کنم.

رشد فکریم را برایش تعریف کردم،

از زندگی کنونیم گفتم و اینکه دارم تحمل می کنم.

و فکر نمی کردم حالا احساس بهتری نسبت به روزهای قبلم دارم.

ممنونم دوست خوبم.

یک روز کامل را با تو گذراندم، بدون اینکه فکر کنم که باید غذایی بپزم یا جایی را تمیز و مرتب کنم یا اینکه لیست بلند بالایی برای خرید داشته باشم.

امروز، روز تو بود. روز انتخاب های تو، روز با هم بودنمان و گذراندن لحظه های ساده زندگی.

مثل درست کردن عدد تولدت با مقوا و رنگ کردنش که تو خوب و قشنگ رنگش کردی.

بعد تصمیم بگیری کدام لباس را بپوشی و کدام اندازه ات شده.

خرید کیکی که خودت انتخاب کردی.

بادکنکهایی که دوست داشتی را خریدی.

و بعد از خستگی خوابت برد تا عصر.

قرارمان ساعت شش توی پارک بود که با نیم ساعت تاخیر به برنامه مان رسیدیم.

لازم نبود بهت بگم لبخند بزن یا صورتت را برگردان یا بچرخ.

هر کاری که می کردی، سوژه قشنگی هستی برای عکس گرفتن.

توی پارک چرخیدیم و بعد شمعهای چهارسالگیت را فوت کردی.

حتی تاب و سرسره سوار شدی و با همان بادکنکها ناخدای کشتی توی پارک شدی.

چرخیدی و رقصیدی و خندیدی.

و برگشتیم به دنیای آدم بزرگها.

تا وقتی دنیای تو باشد، همه چیز رنگی و زیباست.

تا وقتی لبخند تو باشد کل دنیا تحمل کردنی است. 

تا وقتی شادی تو باشد، غصه ای نیست.

اگر گاهی کم بودم یا نبودم

خواستم امروز جبران کنم.

امیدوارم که برایت خاطره خوبی باشد.

تولدت مبارک دخترکم.

چهار سال شد که مامانم.

چهار سال با تو معنا پیدا کردم.

وقتی از تو حرف می زنم،از کودکی می نویسم، یعنی وقتی من هم بچه بودم مثل تو خیال پرداز بوده ام. با خودم حرف می زدم. خاله بازی می کردم. عروسکهایم را ردیف می کردم. مامان می شدم. غذا درست می کردم. تلفن را برمی داشتم و با هیجان به دوست خیالیم زنگ می زدم و می گفتم سلام دوستم من امروز دارم میرم سینما.

و همه این تصویرها را از تو دارم. تو هر روز بازی می کنی و خسته نمی شوی.

از بازی و نقاشی و حرف زدن.

از دویدن، از اینکه صندلی بگذاری و دستهایت را چند بار بشوری.


از کودکی خسته نمی شوی.

کاش من هم توان تو را داشتم و می توانستم همیشه همراه بازیهایت باشم.

من مقاومت می کنم.

اما خدا را شکر می کنم که تو هنوز نیاموخته ای که صورت سنگی شوی. و احساساتت را پنهان کنی.

تو بلند می خندی، جیغ می کشی. فریاد می کشی، عصبانی می شوی. گریه می کنی. و بعد از چند دقیقه همه را فراموش می کنی.

تو به من می گویی مامان قشنگم، کلمه ای که تا به حال به مامانم نگفته ام.

ولی تو راحت تمام قربون صدقه های عالم را بهم می گویی. و من را غرق لذت و شادی می کنی.

من اینها را ذخیره می کنم برای سالهای پیریم.

زمانی که شاید از هم دور شدیم.

من تمام این لحظه ها را در دل و ذهنم ثبت می کنم و لحظه ای در دوست داشتن تو تردید نمی کنم.

تو دخترک منی.

تنها چیزی که در این عالم به من تعلق دارد و ندارد.

نوزده_تیر_نود_و_هفت

#تولددخترک


برای تولد دخترک نقشه دارم.

کتاب 

آیا میتوان با فقر پاریس را دوست داشت

را شروع کرده ام.

نوشته احمدرضا احمدی.

صدایش را دوست دارم و شعرهایش را.

مثل صدای تو

مثل نوشته هایت.

کاش می توانستم یکبار قبل از مرگم ، دل سیر، رو در رویت باهات حرف بزنم و بعد بروم و بمیرم. همین.

چقدر پاریس را دوست داری.

به صفحه ای می رسم که می توانم هر دو هفته یکبار یا بیشتر عکست را ببینم.

ایستاده، خیلی رسمی و مرتب، هر بار روز جمعه است. از تابستان که شروع کنم آستین کوتاه پوشیده ای. و کفشهایت از تمیزی در عکس برق می زند. 

به شهریور که می رسم ، آخرهایش، دست راستت را باند پیچیده ای، یک آن نگران می شوم، شهریور سال گذشته، نمی توانم بفهمم چه شده، دستت درد گرفته، بریده یا شاید سوخته،

در دو هفته بعد خبری از بانداژ نیست، و در عکسها چیزی معلوم نیست.

شاید یک درد ساده و کوچک بوده.

کت و شلوارت متفاوت است، هر بار یک دست ، گاهی با شلوار جین، و تی شرت ، گاهی با پیراهن سفید. که من این رنگ را خیلی دوست دارم. من عاشق تیپ تو هستم، هر چه بپوشی. و با هر عکس دلم فشرده می شود. از بس که دلتنگم.

هوا سرد شده، اینجا یک شال چهارخانه انداخته ای با اورکت سرمه ای. چقدر بهت می آید. در همه عکسها همانطور جدی ایستاده ای، دستها را در هم گره کرده ای. با فاصله مشخص از بغل دستی. پشت سرتان دو در به رنگ فیروزه ای مایل به سبز است انگار. رنگش را دوست دارم. همیشه همین جا با گروهی از دانش آموزان ایستاده ای. نمی دانم فکر میکنم قبل از امتحان باشد ، درست نمی شود حدس زد. شاید هم بعد از امتحان است. بعضی هفته ها تو نیستی. و جایت چقدر خالی است. البته دعا می کنم رفته باشی استراحت کنی و نه به خاطر بیماری نیامده باشی.

این بار یک شال طوسی انداخته ای و آن را گره زده ای. از آن گره های جدید که من عاشقشم.

و چقدر در عکس جذابی و باز هم جدی و متفکر.

یکبار هم پلیور سبز پوشیده ای . هوا خیلی سرد بوده لابد.

و این زمان طولانی که بر تو رفته است، از تابستان گذشته تا کنکور امسال را من به قدر پنج دقیقه ، عکسهایت را دیدم.

خبری ازت ندارم. با خودم عهد کردم که بیخبر بمانم.

آدرست را چک کردم، همان جایی. دلم برایت تنگ شده. خیابانها را تنهایی قدم زدم. 

و دلتنگیم را قورت دادم.

بغضی درد آور است.


هفتم تیر

کتاب می خوانم 

و دلم برای تو تنگ می شود.

روی کاناپه آبی دراز می کشم.

و به تو فکر می کنم.

کار دیگری ندارم جز کتاب خواندن.

جلد اول در جستجوی زمان از دست رفته.

حالا که پایان نامه ات را داده ای

بیشتر عکس بگذار.

چرا آن تابستان گرم که عاشقت شدم را فراموش نمی کنم؟

موقع چیدن کتابهایم برای هزارمین بار رسیدم به کتابی که بهم دادی روز دانشجو ، و نوشتی دوست تو تا ابد.

و باز خواندن این جمله توی دلم قند آب شد و غنج رفت.

آری دوستم هستی تا ابد.

و من هر از گاهی عکسی می بینم که تو آن را گرفته ای و از حال و احوالت با خبر می شوم.

مگر دوستهای دیگر چگونه اند؟ همین من را کافی است.

هنوز دوستت دارم. این را مطمئنم.

و امروز که کنار برادرم نشسته بودم دلم می خواست توی صورتش نگاه کنم و بگویم چرا زندگی من را خراب کردی؟

حتى اگر یک درصد هم قرار بود سرنوشت ما را بهم برساند تو حق نداشتی  آن کار را بکنی!!!

من تا آخر عمر این سوال را دارم.من طلب دارم.

یک هفته شد و اینکه زندگی دوباره در خانه جوانی، بد نیست اما من در حال تحمل کردن آدمی هستم که من را از خودم گرفته. و سخت می توانم ادامه بدهم.