:|



از اینجایش را یادم می آید..

لامپ دستشویی بالای سرم می چرخید

بدجوری با من پدرکشتگی  داشت انگار

می خواست صاف بخورد توی ملاجم!

یکسال گذشته مثل یک فیلم از جلوی چشمم گذشت...

یکسال  باج ...

یکسال دورم زد و من فکر می کردم در محاصره ی بازوان حجیمش دنیا چقدر امن است..

آنروز...آنروز که توی خانه ی عمه اش یکهو مرا از پشت بغل کرد و بالای سرش برد

و هی مرا چرخاند ...هی چرخاند...چرخاند...

آخرش جفتمان افتادیم زمین و کلی خوشحال..! هه ...

یا آنروز که توی پلیس +10 دنبال کارهای پاسپورت بودیم و رفتیم قارچ سوخاری خوردم..

از بدی هایش نمی خواهم بنویسم...

راست می گویند هر کس با یک خاطره ی خاص پدر صاحاب دلت را در می آورد....

اما خاطره ها زنده نیستند فقط یادمان می آیند..

ولی از آنجایی که تو خیلی با همه فرق می کردی ....

خاطره ات بعد از اینکه تمامت کردم ...

تازه جان گرفته است...

و عجیب در رحمم جا خوش کرده است...

یادم آمد...

یک چیز ِ مستطیل با دوخط قرمز توی دستم زار می زد..

...

در رحمم هرزگی های تو دست و پا در می آورند...

سرم گیج می رود

دیگر چیزی نمی فهمم...

لامپ دستشویی با من پدر کشتگی  دارد

صاف خورد توی ملاجم...



:|



 

 * دکتر می گفت من مادر نمی شوم..

* الان انگار یک سیلی کشدار خورده  ام .. 

* به چند تا آدم نیاز دارم ..