بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

بدنیا آمدن کیارش

دیشب که خوابم نمی برد و همه اش فکر تو بودم و تو داشتی درد می بردی منم به روز خودم ، به روز مادر شدن خودم فکر می کردم و مثل تو درد می کشیدم و هر کس شاید روز مادر شدنش جوری برای خودش سخت باشد که هیچگاه فراموشش نکند و شاید اصلا بعدها یادش نباشد که چقدر درد برده وقتی کودکش را در آغوش می گیرد.می دانم دردها یکهو سراغت نمی آید .ریز ریز و با فاصله .و بعد یواش یواش فاصله ها کم می شوند.دردی می پیچد در تمام بدن ،ملافه ها را چنگ می زنی ،بعد چند دقیقه آرامش و دوباره از سر گرفته می شود . من شاید چهار ساعت درد بردم و کمی بیشتر ولی دخترک نتوانست آن راه سرسره ای را در درونم بیابد و لیز بخورد و من موقع بدنیا آمدنش بهوش باشم و صدای شنیدن آن گریه نازک اولین نفس کشیدنش را بشنوم ،من نتوانستم. و حتی یادم هست برای این مسئله چقدر گریه کردم. و بعد از آن صندلی کذایی که قبلش هزاران نفر رویش مادر شده بودند ،بسمت اتاق عمل برده شدم. و اولین بار دخترک  را پیچیده در پارچه هایی سبز رنگ دیدم به وقت بیست دقیقه مانده به پنج عصر ، با چشمانی بسته و آرام . و این لحظه را هرگز فراموش نمی کنم و دردی که از صبح تا ساعت سه و نیم ادامه پیدا کرد از یادم رفته بود.دفعه دوم مواجهه من و دخترک زمانی بود که ردیف مادرانی که در کنار هم در ریکاوری منتظر بودند که به اتاق های آرامش برگردند ،به دنیای بقیه آدمها. پرستار سفید پوش دخترک را پایین پایم گذاشت و من هیجان زده می خواستم ببینمش اما نباید سرم را تکان می دادم.صدایش را می شنیدم،صدای مکیدن انگشت شستش را.و زنی آن روبه رو که انگار مادر نشده بود و هی اشک هایش را یواشکی پاک می کرد و می توانست او را ببیند برایم تعریف می کرد که با چه لذتی دارد شستش را می خورد.

قصه مادر شدن هر کسی برای خودش ارزش دارد چه طبیعی باشد چه غیرطبیعی، که فکر می کنم تو دیشب شجاعت داشتی و داری ماه من. و داشتی قشنگترین لحظات عمرت را برای بدنیا آمدن کیارش تجربه می کردی و اردیبهشت برایت ،همیشه زیباتر از قبل خواهد بود.

صبح شده و خورشید بالا آمده و من هیجان زده منتظر شنیدن خبرهای خوشم.

می دانم همیشه زن بودن و زنانگی دردهایی دارد که من عاشقانه دوستشان دارم و همیشه خوشحالم که یک زن هستم.

دیشب خوابم نمی برد و وقتی ساعتی خوابم برد ،تا صبح خواب رویش دیدم،خواب بدنیا آمدن، لحظه به لحظه نو شدن،که هر تولدی ،حتی تولد عشق هم درد دارد،

آیا یک گیاه کوچک هم که بی صدا از زیر آن همه دانه های خاک موقع بهار سربر می آورد همین قدر درد می کشد که به نور و خورشید برسد؟

شاید قابل قیاس نیست اما می خواستم بگویم همه تولدها درد دارد...


دهم اردیبهشت۹۵


این را در مرداد ۱۴۰۰ نوشتم به بهانه عمل ۲۳ مرداد

من فقط توی عمرم یک بار بیمارستان بودم، آن هم برای بدنیا آمدن دخترک. یک روز که کیسه آبم پاره شد، از ساعت ده صبح توی بیمارستان بودم . از پنج شنبه تا شنبه ظهر . اولش دکتر دستش را تا آرنج کرد توی دهانه رحمم و جیغم را درآورد. اشک می ریختم. بعد یک سرم بهم زدند و دردم گرفت. خنده داره. همه سرمهای دنیا مسکن دارند و آرامش بخشند. اما این سرم کوفتی درد بود. درد می آمد می پیچید توی دهانه رحمم. داد می زدم. فاصله ها کم می شد. اولش یک ربع یکبار بعد دقیقه به دقیقه. تشنه ام شده بود. زن بغل دستیم دو تا آه کشید و بچه اش بدنیا آمد. پرستار به من گفت بلد نیستی زود بزنی و دعوام می کرد. چه دردناک بود. ساعت چهار بعدازظهر تنم که از درد می لرزید، بلندم کردند گذاشتند روی ویلچر و روی صندلی زایمان نشاندند. دهانه رحمم هشت سانت باز شده بود، یک آمپول به واژنم زدند و دوباره جیغم در آمد. دردناکترین آمپول عمرم بود. اما بچه نیامد. لگنم کوچک بود. بردند توی اتاق سبز سزارین. به پرستار گفتم یک چیزی بهم بزن که بخوابم. خوابم می آید. وقتی بهوش آمدم دخترک کنارم بود توی پارچه سبز. ساعت ۱۶:۴۰ بود. بعد ریکاوری پر بود از زنهای سزارین که به ترتیب داد می زدند. دکتر می آید روی بخیه های سزارین فشار می داد تا خونهای اضافی بریزد. نوبت من شد. دوباره درد. دوباره بدترین دردی که ندیده بودم. بعد دخترک را آوردند گذاشتند پایین پاهایم. زنی که بچه اش سقط شده بود گریه می کرد و به من نگاه می کرد. دخترک داشت انگشتهای دستش را ملچ ملوچ می خورد و من به این صدا گوش می دادم و این کابوس ده صبح تا شش بعدازظهر را فراموش می کردم. آنژیوکت روی دستم را فراموش کردم. چرک خشک کنهایی که بهم می زدند. دردی که در بخیه ها بود. بچه آمده بود نجاتم بدهد.


گمشده


دیدی وقتی یک چیزی که برایت با ارزش و مهم است گم می کنی ، چه حسی داری ؟ همه جا را می گردی، زمین و زمان را، هر جا که فکرش را می کنی، دوبار، سه بار و شاید بیشتر، حتی جاهایی که شاید آن شی نیفتاده باشد.باز هم می گردی.بی توجه و هی به یاد می آوری آخرین بار کی و کجا دیده بودیش یا چطوری بود یا آخرین بار کجا بود؟

حالا فکر کن آدم مهمی از زندگیت را گم کنی یا دیگر نبینیش.دنبالش می گردی ، هر جا می روی ، کاری نداری آنجا با هم بودید یا نه، همه خیابانها و شهرهایی که می روی و شاید کسی شبیه اش را ببینی اما خودش را ...

حس عجیبی است گم کردن. امید داری که وقتی مال خود خود توست حتما جایی همین نزدیکی است و تو آن را نمی بینی . و شاید تا چند وقت باور نکنی گم شده و دیگر نیست.

در مورد آدمهای مهم زندگیت هم فکر کن ، تا مدتها باور نمی کنی نیستند و با همین باور صبح را شب می کنی و حتی شاید اشکی هم نباشد برای ریختن.

تا مدتها دنبالشانی و بعد از یک مدت دیگر هیچ حسی نداری.یخ می زنی و گم می شوی بین نداشته ها ...

حالا وقتی که آن شی باارزش پیدا شود چقدر خوشحال می شوی و همه شادیهایت برمی گردد.

در مورد گمشده های زندگی هم همینطور است.

نمی خواهم شادیم را گم کنم حتی اگر چیز باارزشی را گم کرده باشم.