بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

دوره می کنیم هنوز را

گاهی اتوبوس سواری می تواند تمام خاطراتی که از بلندترین خیابان شهر داشته باشی را یادت بیاندازد . وقتی مجبور نیستی و عجله ای برای رسیدن نداری ، وقتی دغدغه ات فقط نشستن روی یک صندلی خالی باشد و کنار پنجره ای بلند یک خیابان را از نگاه چشمانت بگذرانی و بعد از جایی شروع کنی و پایانی نباشد .تاتر شهر و زیر گذر تازه اش را در چراغ قرمز چهارراه ببینی و دیگر آن همه مردم نباشند وسط خیابان . خیابان بزرگمهر و کارگاه عاقلی . روبه رویش دانشگاه هنر . چهارراه طالقانی و سینما فلسطین و گالری صبا . میدان ولی عصر و سینما قدس که فقط بسته شدنش را توی روزنامه شرق خوانده بودی ، حالا واقعاً تعطیل شده و دیگر فیلمی برای اکران ندارد . همین طور می روی بالا و بالاتر . کلاس داستان نویسی آقای سناپور عزیز و پیاده روی با الهام . زرتشت و غفاری و میدان فاطمی و خاطرات طولانیش که هیچ وقت پاک نمی شوند . حالا چه خوب ، چه بد . یوسف آباد ، فرهنگسرای شفق و گاهی مریم قابوسی که به یادش هستم .سینما آزادی ، کودکیم و شهر قصه . حتی پدر ساناز که با هم سفر کوتاهی داشتیم وقتی ساناز بیمارستان همان نزدیکیها بود .پارک ساعی و پرنده ها و پله هایش ، درختهایش .آزمایشگاه نیلو که شاید روزی پایم به آنجا هم باز شود .گاندی و کلاس زبان آن سالها در کیش و میدان ونک که به اندازه موهای سرم عرضش را سواره و پیاده طی کردم و آخرین بارها با مادام بلانش . ونک پیاده شدم . وگرنه قصه طولانی تر می شد تا خود امامزاده صالح تجریش.
همه اینها را با هم دوره کردیم . نمی دانم می ترسم وقتی به دنیا بیایی ،تو، من را بهتر از پدرت بشناسی . بعید نیست !

تکرارنشدنی

مثل هیچ کسِ زندگیم ، تو که روح و جسمم را تسخیر کرده ای ،
 قبل از این مثل هیچ کس ِ من کم رنگ شده بود . شاید مثل همه روزها که روزمرگی داشتم ، کلاسهایم ، شبهایم و رویاهایم . وقتی بیست و چهار سالگی گذشت ، وقتی شور و شر روزهای عاشقی کمرنگ شد ، من دیگر فقط شعر می خواندم ، خودم شعر نبودم . شعری که فروغ گفته : کسی می آید ، کسی که مثل هیچ کس نیست ، مثل پدر نیست ، مثل انسی نیست ....می خواندم و دیگر امید نداشتم که کسی بیاید و بخواهم بخوانمش مثل هیچ کس . و روزگار گذراندم . مثل همه آدمها ، به گذشته ام فکر کردم و آینده ام مبهم بود . آرزوهایم از سر و کولم بالا می رفتند . بعضی هایشان می ریختند ، گاهی محو می شدند ، گاهی بزرگ و دست نیافتنی می شدند و بعضی هایشان هم رویا و آرزو نماندند ، شدند زندگیم و من بهشان رسیدم . تا اینکه تو آمدی ، ز ِ دور ها ،و من دوباره شعر شدم ، عاشق شدم ، باریدم ، برف شدم ، چون تو شدی مثل هیچ کسم .
حالا برای من نقطه نوری هست ، دریچه ای به خوشبختی است که دیگر دلزده ، غمگین ، ناامید و خاکستری نخواهم شد .
تو را دارم . هوای من را داشته باش ، دلبندم .مثل هیچ کس ِ دوست داشتنی ِ من .
می خواهم برایت بهترین باشم ، مثل تو که برایم بهترینی ، فرزندم .
زنگ انشا<5>: مثل هیچ کس

هستی جداناپذیر

می توانی دستهایت را به من بدهی ؟

تا نفس هایم را

ضربان قلبم را

و زندگیم را

با تو تنظیم کنم ؟

تویی که تبدیل شده ای به ساعت زندگی من .

تو خسته باشی ، خوابم می برد.

تو گرسنه شوی ، من غذا می خورم.

تو تشنه باشی ، من آب می خواهم .

تو غصه داشته باشی ، من اشک می ریزم .

تو شاد باشی ، من می خندم .

زمانم را با تو جلو می برم 

خورشید من ، طلوع و غروب من ،

هستی من !

بازنویسی یک دردِ بی درمان

هنوز هم عادت داری ، تا نگاهت بیفتد به یکی از چشمهای معصوم که آویزان پنجره ماشینت شده اند ، دلت آنچنان بلرزد که همه فالهای دخترک را بخری و دلش را شاد کنی که دیگر مجبور نیست در این سرما این طرف و آن طرف برود و با التماس فال حافظ بفروشد ؟هنوز هم ماشینت پر می شود از گلهای خشک که خریده ای یا حتی مثل آن دفعه همه لُنگهای آن بچه را خریدی و به هر کداممان یکی دو تا لُنگ می رسید برای ماشین های نداشته ایمان .از وقتی نیستی ، از وقتی هستی و در زندگی من نیستی ، نمی توانم زل بزنم به چشمهایشان ، نمی توانم بایستم و گل نرگس بخرم ازشان . نمی توانم دستها و صورتهایشان را ببینم و یاد تو نیفتم .
حالا هر وقت توی ماشین میس برن می نشینم ، می دانم یادآور همان روزهاست ، او هم هر بار فال می خرد ، گل می خرد و دستمال کاغذی می خرد برای توی کیفش ، ماشینش . و تمامی ندارد .
انگار قرار نیست دخترک های کبریت فروش تمام شوند .
<زنگ انشاء 4>: فقر

هزار حرف گفته و نگفته

این هزارمین یادداشتی است که اینجا ثبت می شود .هزار یادداشت در ده سال که روزهایی تلخ و گاهی شیرین مثل تمام لحظاتی که گذرانده ام ، گاهی  رویا و گاهی واقعیت که هیچگاه نتوانستم واقعیت را پنهان کنم و شاید گاهی تخیلم را چاشنی اش می کردم و نترسیدم.و همیشه این سِیر نوشتنم - به غیر از ثبت وقایع زندگیم - تغییری قابل شهود است . تغییر می کند و شکل می گیرد . و من هنوز تجربه می کنم و از نوشتن خسته نمی شوم .
باقی خواهد ماند . برای کودکی که در راه است . شاید برایش جالب باشد بداند من که بودم و هستم .شاید تنها میراثم باشد .

لالایی

کلماتی سرگردان از تنم جدا می شوند ،

و مثل گلوله های کوچک برف ، خیلی زود آب می شوند .

به هیچ می رسند .

فردا که روز جمعه تعطیل است

می خوابم آنقدر

که خواب تو را ببینم

رویای بودنت و شنیدن صدایت.

تو به من می روی : عاشق پیشه ، خیال باف و گریه او

تو به پدرت می روی : قد بلند و مهربان

فرقی نمی کند.

فقط بدنیا بیا

دلم می خواهد رد پای گنجشک ها را روی برف نشانت بدهم .

همین .

قول می دهم یادم بماند

یادم باشد که عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد . و تو الان در من پنهانی و آنقدر کوچکی که کسی متوجه نمی شود . تو عشق منی که نهانت کرده ام . یادم باشد که اگر تو راحت آمدی و کمی سخت ماندی و ماندگار شدی و سخت بدنیا می آیی و بعد از آن را نمی دانم چه خواهد شد . تو باید بگویی که بعد از آن چه خواهد شد . کوچک بی نامم ، یادم باشد که درست است که تو در درون من بزرگ می شوی و قد می کشی ، درست است که من می شوم مامان خانوم ، اما تو مال من نیستی . تو می شوی ، خودت .رها و آزاد . من که طعم فرزندی را کشیده ام ، می دانم و امیدوارم تو را اسیر خواسته ها و آرزوهای خودم نکنم . آرزوی تو ، بشود آرزویم . خوشبختی و عشق تو بشود ، خوشبختی و عشق من . من می دانم ، یادم هست که مثلِ همه مادران دنیا ، خواب را بر خود حرام خواهم کرد ، اگر تب کنی . می دانم ، از خودم خواهم گذشت و به خاطر تو ، همه چیزم را می دهم اما دلیل نمی شود که منتی باشد . من اینها را برای خودم و بعد برای تو دوست داشتم و دارم که انجام می دهم .
 وقتی که توانستی کلمات را بخوانی و بفهمی ، امیدوارم به قول هایم عمل کرده باشم و یادم نرفته باشد . گر چه آن زمان  گَرد پیری بر سر و رویم نشسته .
یادم باشد که... در <زنگ انشاء3>

دوازده هفته و یک روز

برای اولین بار صدای قلبت را می شنوم و از هیجان نفسم به شماره می افتد . یعنی این تو هستی ؟ قلب تپنده تو عزیز دلم . برای اولین بار دست و پای کوچکت را می بینم . و توی آب قل می خوری و می رقصی و می چرخی . برای اولین بار لبخند پهن و بزرگت را می بینم . تو خوشحالی و من از خوشحالی توی دلم قند آب می شود . خیالم راحت می شود از این همه خوشبختی. و من تو را شعر بلند زندگیم می نامم . عزیزدلم خوشحالم که خوشحالی .و برای پدرت که تعریف می کنم و توی عکس همه اینها را می بیند ، خم می شود و می بوسدت .همین طور خوب و سالم و خوشحال بمان .